مقدمهای اندر باب: دیر شده؟ نه بابا! جان شما درست وقتش همین الان است. حالا هم باورتان نمیشود کلی آدم را پیچاندهایم رسیدهایم که یک چندخط طوماری بنویسیم برای خالی شدن دل.
اعترافهای آخر هفته:
-اعتراف میکنم اعتراف کردن کار بینهایت مزخرفیست. -اعتراف میکنم سعی داریم بیشتر اینبار اعتراف نکنیم. اعتراف میکنم داریم به طرز محترمانهای میپیچانیمتان. -اعتراف میکنم ناراحت شدم، عصبانی شدم، خرد کردم، خرد شدم. ولی ما بلند میشویم و میایستیم. در مراممان روی زمین ماندن نیست. هنوز هم به چیزهایی که باید، افتخار میکنیم. شاید به چیزهایی که برایمان باقی مانده. -اعتراف میکنم هرچقدر هم با کسی تناقض داشته باشیم از دوستی همیشه استقبال میکنیم. راهها هنوز بازاست. حواستان باشد. -اعتراف میکنم جلوی مهربانی بعضیها ما کم میآوریم. -اعتراف میکنم حسودی میکنیم وقتی کسی به ما لطفی میکند و ما را تا حد مرگ خوشحال میکند. آن موقع با خودمان فکر میکنیم کاش من میتوانستم کسی را تا این حد خوشحال کنم. دغدغه کنید خوشحال کردن مردم را.
درد ِ دلهای خودمانی آخر هفته:
-گاهی آدم پیچ میزند در خودش، این پیچ زدن برای من زیاد طول نمیکشد. -در مورد خودم تا بهحال دروغ نگفتهام. چیزی را که بودهام نوشتهام یا گفتهام و فکر میکنم اگر برداشت اشتباهی از حرفهایم شده بهتر بوده که در جریان قرار بگیرم. -من اصلن فضول نیستم. یکی اینرا برایم ثابت کند لطفن. خودم نمیتوانم ثابتش کنم. با همان تعرفهی سال هشتاد و شش با شما حساب میکنیم. -من اینبار زیاد احتمالن حرفم میآید. اگر حوصله ندارید بیخیال شوید یا مثل سنجی خط اول و آخر را بخوانید.[این یک تیکهی حرص درآور است] -به فاتحان از صمیم قلب تبریک میگویم.
توصیههای آخر هفته:
-توصیه میکنم موقع اعتراف حواستان باشد چه اعترافی میکنید. هیچوقت ضعفهایتان را اعتراف نکنید. همیشه ضعفهایتان را در گوشهای برای خودتان نگه دارید. ربطی به قابل اعتماد بودن طرف[حتی اگر کشیش باشد] ندارد. با اعتراف به ضعفهایتان راه برطرف کردنشان را هم گم میکنید. ما یکبار اعتراف کردیم عین چی پشیمانیم. -توصیه میکنم داخل دبلیو.سی[گفتیم خارجیش مودبانهتر است] که میشوید. ببینید زنبوری آن اطراف نباشد. -توصیه میکنم انقدر رذل نباشید[بعله مهندس دکامایا]. وقتی انقدر خودتان رذلید[بله همان شما!] انتظار نداشته باشید دیگران در مقابل شما مثل کف دست باشند.[در راستای باند بازیهای خطرناک و خندهدارتان/مان] -توصیه میکنم گاهی به یاد بیاوید که میمیریم. و این مردن زیاد هم دور نیست. چنگ نزنید به چیزی که به تالاپی بند است. فرتی توی قبرید. جان ِ شما!
آرزوهای آخر هفته:
-آرزو میکنم [...](این خیلی خصوصیست! جان شما نمیشود بلند گفت) -آرزو میکنم اینقدر «آرزو» را «آروز» ننویسم که صد دفعه برگردیم و پاک کنیم. ـآرزو میکنم که همیشه و همه یادشان باشد دنیا ننشسته که سوارش شویم. باید رامش کرد. ـآرزو میکنم در هیچ زمانی هدفم از زندگی خوشگذرانی نباشد. [نفی خوشگذراندن نیست لابد] -آرزو میکنم این مهندس دکامایا دنبال ماشینها بیخود راه نیافتد که ما چهاربار یک خیابان را بالا پایین کنیم. -آرزو میکنم فاتحان موقع بالا رفتن استخوان خورد نکنند. آرزو میکنم گاهی نگاهی بیاندازند و ببینند واقعن جنگی در کار بود؟
کتاب آخر هفته:
ناطور دشت-سلینجر
کسی شمارهی سلینجر را ندارد؟ دلم میخواهد یک تماسی داشته باشم با ایشان.
آهنگ آخر هفته:
در راستای تقاضاهای شدید برای بادبادکها و شاپرکها و اینها. این زیری را که لابد تابلو هم هست چیست به گوش جان نیوش کنید ولی مصرفش شرط دارد. تشریف میبرید جلوی آینه و بلند بلند برای خودتان میخوانیدش. اگر هم فرد مناسبی آن اطراف بود که میشد برایش خواند دریغ نکنید. اوکی؟ ایول! دم همتونو قاچ!
حس کردیم کم است. یکی دیگر هم همینطوری سوری میگذاریم. ببینید میپسندید. راستش یادم نیست از کجا توی دست و بالم مانده. امیدوارم از وبلاگ ِ یکی از شماها دانلود نکرده باشم. به هر حال هستند کسانی که نشنیدهاندش.
جوک آخر هفته:
به اکبر کامیون گفتند عاشقی سخت تره یا گرسنگی. شروع کرد به دویدن و گفت : تنگت نگرفته که هر دوش از یادت بره !
تهماندهی حرفهای آخر هفته:
-ما قرار بود از خرداد شروع کنیم به درس خواندن. حالا تیر رد شده. اوف! خدای من! -رفته بودیم یک جایی برای کار. از ما پرسیدند شبکه چیست ما هم طی سه تا جمله گفتیم که یعنی کامپیوترها با هم ارتباط دارند و اینها. یکیشان برگشت و دهنش را باد کرد و گفت «جلل خالق»! با همهی کلاسمان دلمان قنج میرفت بیفتیم روی زمین و هارت هارت بخندیم. -چیزی اگر هم بلد نبودید مهم نیست. شروع کنید یاد میگیرید. -سرعتتان را تنظیم کنید که وقتی میخواهید از یک پیادهی بیچارهای آدرس بپرسید ده متر جلوتر نایستید. -یک چیزی خواندیم این هفته آخ اگر بدانید چقدر که سوختیم. چقدر به خودمان فحش دادیم. اینرا گفتیم که یادمان باشد. -میدانید به نظر ما فیلم خوب فیلمیاست که هر لحظه که تمام شود همانجا بتوان کلی چیز از آن یاد گرفت. توهین نشود مثلن به فیلمنامههای بیضایی که تا آخرش باید رفت. حرف جای دیگریست. -خدایش بیامرزد ملاقلی پور را. یادش افتادیم. -هنر نوشتن هیچوقت نداشتهام. چرا؟ نوشتنی که بر پایهی تجربه و بالا پایین کردن باشد میشود مهارت. ما فقط از دل مینویسیم. در یک لحظه، محیط و من و قلم یک چیزی میریزیم در دامن طبیعت. ایناست که کار من نیست. -اگر تو هم مثل من دستت را که دراز میکردی یک مشت ابر میچیدی، اینقدر حواست به زیر پایت نبود.
هدیهی آخر هفته:
-پورجخان بعد از عمری نوشتند. دستتان درد نکند. -مرسی آنیتا جان بابت داستان سه شنبه. -دیدید این آزموسیس با یک [...] چه بر سر ملت آورد؟ [میخواستیم بگوییم چه ملت را مچل خودش کرده! نگفتیم] -مثبت چهار هزارو و هشتصد و یازده سنجاقکمان را هم خیلی دوست داشتیم. -آذین جان هم یک چیزهایی گاهی مینویسند. آدم کلی خوشش میآید. -یکشنبه تشریف میبریم دانشگاه. یکی بلند شود با ما بیاید. های ملت! باشماییمها!