نه که اینطور ساده و مسلم باشد و به گوش من و تو وابسته. که بنشینی اینجا، که نشستهای اینجا برای خودت دانهی تسبیح بیاندازی و مظلوم مظلوم سر بدهی. اگر مسلمانی که داعیهی این عشق را داری بیا و درست بخوانش از اول. بیا و ببین که آن آخری آن «هل من ناصر ینصرنی» اتمام حجت بود بر تو. نه که گير اين نشخوار باش كه اگر تو، اين توي موهومي به پا خاسته بودی میبُردنت که مگر نبود آن سپاه مقابل که روی نماز را کم کردهبود از سجده؛ و قرآن کلامشان بود نه کتابشان فقط. ندانستهای هنوز که این بلغورهای عربی که میرانند بر زبان جز گمراهی نیست؟! که «عشق» آن دین است که حق از باطل باز مینهد. ننشین و افسوس تنها بودن آن یَل را بخور مسلمان! که تو هفتاد و دو نفر از کجا پیدا میکنی در این دنیایی که حرف هیچکس مسلم نیست. که ما گیر خودمانیم به خواستن خویش، خویش را. گمان مبر که آن یاری خواستن از روی عجز بود که عجز ولی خدا را سزا نیست. که در این دسته نمیگنجد آن دست ِ یاری خواستن. ببین که عین لطف بود. عین زیبایی. عین زندگی. که صدایت کرد گرچه میدانست پاسخی نیست از تو او را. ندا داد که یادمان بیاندازد مکرر این ادعاهای پوشالیمان را. این سراسر طبل توخالی بودنمان را چنان که این همه سال، این همه سال کوبیدهایماش، کوبیدهایمش و سر در کار خویش گرفتهایم به بیاعتنایی. گمانت مرود که آن رفتن، آن همراهی وصل بود به «انا» گفتن تو. نه برادر. چه آدم بودن و جان دادن به عشق به این سادگیها نیست. به این مفتیها نیست زمین و آسمان دست به دست دهد که برهاندت از زن و فرزند و وطن؛ که همهاش را قربانی کنی در راه. «حلاج» میخواست که استوار بماند و بفهمد که شریعت الف، ب است. باید فراموش کنی مشق استاد را و به هم بریزیشان تا هویدا کند خودش را به تو آن اعظم ِکلمات. نه از عجز بود آن «آیا یاریکنندهای هست» نه از یار نداشتن بود نه این بود که یاری بود غیر آنکه حسین میخواست و نیامده بود؛ که یادآور خودمان بود به ما. که کوفهواریم ما. عربواریم آنچنان که میبینی. که تو، توی کوفی، توی دور از همهجا، توی بیخبر که لایق نیستی، که خبرت نیست بزرگواران را، فراخوانده شدی، خبردار شدی. در گوشی نبود دعوت به زندگی آنسوییها. دعوت به معرفت. و مفت از دست دادی برادر. گریه کن؛ بر خویش اما. بر خویش که آن بزرگمرد گریهدار نیست. خویش را سراپا سیراب کن از اشک که قافله بیتو رفت و ماندهایم گیر ِ خاکی بودنمان. حالا بنگر محیط و اصوات را که چه آوای شیطانیای دارد این هجای سینهای حسین که پشت هم ادا میشود از این نوارها. که میترساند آدم را این ریش و پشمها. این بُز گریها. که منزجرت میکند این ترانههای نامنسجم. اینطور صدا زدن. اینطور مسلمانی کردن. گمانت میرود توی این هیاهو توی این داد و قال توی این حسین حسین اگر حسینی هم میآمد صدایش را میشنیدی؟ یا بر عزای حسین هزار و چهارصد سال پیش هنوز سیاهجامه بودی و بر سر میزدی و طی میکردی زندگیات را و به باد میدادی آن دعوت و نگاه و فرصت را. بیکه بدانی، بفهمی آمد روبرویت و چشم دوخت در چشمانت و برایت نبود، که ندیدی، نشینیدی آنچه را باید که به خود مشغولی مسلمان نه به خدای خود.
Labels: فكر نوشت