موهایت روشنتر بود، صافتر. پوستت سفیدتر بود. خانهی شما بزرگتر. حیاطش باغچه داشت. دالان داشت. حوض داشت. میشد تویش آدم برفی ساخت. آدمبرفیهای حیاطتان دماغ داشتند، شالگردن، میز گندهی سفید. خانهتان زیر زمین داشت. زیر زمینش میز پینگپنگ داشت. زمستانش کاج داشت. درخت کریسمس داشت...
میدانی مهربانو از صبح میدانستم که تولدت است امروز، حتی دیروز. دیروز میخواستم که آن عکس دوتاییمان را که من عرررر میزنم توی کالسکه و تو داری من را میبوسی پیدا میکردم میگذاشتمش اینجا که همه ببینند از اولش هم من عرر عررو بودم و تو خوب بوسیدن را بلد بودی. همین شد که حالا تو یک دختر داری که مثل خودت بلند بلند میخندد و یک خانه و سفره و پرده و فرش و مبل و راهی که به خانهی شما منتهی میشود و من هنوز توی کالسکهام عرر میزنم. [عکس چه شد؟ جمله تمام شد]
خب دختره من اصلا امروز حواسم سرجایش نیست که قافیه ببافم به هم یا چی. ولی دلم میخواهد اینجا یادت کنم که به خیالت نیاید این دختره وقت عرر زدنهایش یاد یارهای غارش نمیکند. هنوز هم که فکر میکنم تعجب میکنم که چطور این همه دوست داشتن بیکلاممان یک جنس مزخرف و فراموش نشدنی و بیخاصیتیست. فکر نمیکردم انقدر عمیق باشی که رنگ چشمانم عوض شود وقت دیدنت. که یک جور بیحواسی بودنت را در بودنم بخواهم. بعد از این دوریها و تلفنی شدن صدایت فهمیدم که ما بیشتر از اینها خون یکدیگریم. جان میگیریم در رقصهای دونفرهمان. چشم به چشم است حرف زدنمان.
میدانی دخترک آن سالها من دلم تنگ میشود برای آن وقتها که مینشستیم توی اتاق تو داستانها را میخواندی و همهمان گوش میدادیم. یادم نیست که چطور شد که تمام تفریحمان شد همین. چه شد گیر کلمهها شدیم و ماندیم. گیر کلمههامان کردی. من زندانی خوبی بودم انگار برای این زندان، و تو محکوم نکردی خودت را به حبس ابد. به بادشان دادی همهی نوشتههایت را و پریدی برای زندگی، برای واقعیت. چه حیف آن همه کلمه که یک عالمه خاطره بود، یک عالمه زندگی برای منی که هنوز خط میاندازم برای شمارش روزها! دلم تنگ میشود برای بچهبازیهای بزرگانه مان. همه چیز برایمان جدی و محتم بود. هیچ بازیای در کار نبود. ما زمین را میکندیم که برسیم آن ور دنیا. دو تایمان میدانستیم زمین گرد است و راهمان اگر دوام بیاوریم کار میکند. هیچ خری هم پیدا نشد بگوید آن وسطش اما داغ است و شما دو تا کره خر میسوزید موقع رد شدن. یا آن بازیهای نمایشنامهمان که من مینشستم روی قایق و میرفتم که یکی را نجات دهم و تو چه بودی آن وسط؟ فرشتهی حامی؟ خاک بر سرت! غذاهایمان که میپختیم با همهی ادویهها و خودمان لب نمیزدیم (نگارنده* این وسط خنده نصفه-نیمهای میکند به مثال ِ پوزخند به خودش) و میدادیم همهشان را مامان باباها بتناولند. هی میبینی اصلن از تو نگفتم. انگار تو خاطرهای برای من. انگار آدمها را که به یاد میآوری هی گرد و خاک میروبی که پیدایشان کنی توی لحظهها. فوتشان کنی. نگاهشان کنی. لبخند بزنی. دوستشان بداری. خب خودت یک چشم چشم دو ابرویی دیگر. کلن و صریحن و قاطعن و ناقاطعن خوبی و من دوستت دارم و بسی الاغ هستی که فقط وقتی خواب ابوی را میبینی اس ام اس میزنی که چطوری خواب بابات رو دیدم*. من هم به ابوی نگفتم و به خودم هم ربط دارد. سلام هم نرساندم چون خوابم میآمد و اعصاب حرف زدن هم نداشتم اصلن. الان هم میدانم قیافهت چپر چلاق شده و با لحن همیشگیت میگویی «مسخره» با یک پت پت خندهي مداوم. به هر حال اینطوریست و اینطوریها. آها یادم رفت تولدت هم مبارک در ضمن!
Labels: روز نوشت