27 January 2009

 در ضمن!


موهایت روشن‌تر بود، صاف‌تر. پوستت سفیدتر بود. خانه‌ی شما بزرگ‌تر. حیاطش باغچه داشت. دالان داشت. حوض داشت. می‌شد تویش آدم برفی ساخت. آدم‌برفی‌های حیاط‌تان دماغ داشتند، شالگردن، میز گنده‌ی سفید. خانه‌تان زیر زمین داشت. زیر زمینش میز پینگ‌پنگ داشت. زمستانش کاج داشت. درخت کریسمس داشت...

می‌دانی مهربانو از صبح می‌دانستم که تولدت است امروز، حتی دیروز. دیروز می‌خواستم که آن عکس دوتایی‌مان را که من عرررر می‌زنم توی کالسکه و تو داری من را می‌بوسی پیدا می‌کردم می‌گذاشتمش این‌جا که همه ببینند از اولش هم من عرر عررو بودم و تو خوب بوسیدن را بلد بودی. همین شد که حالا تو یک دختر داری که مثل خودت بلند بلند می‌خندد و یک خانه و سفره و پرده و فرش و مبل و راهی که به خانه‌ی شما منتهی می‌شود و من هنوز توی کالسکه‌ام عرر می‌زنم. [عکس چه شد؟ جمله تمام شد]
خب دختره من اصلا امروز حواسم سرجایش نیست که قافیه ببافم به هم یا چی. ولی دلم می‌خواهد این‌جا یادت کنم که به خیالت نیاید این دختره وقت عرر زدن‌هایش یاد یارهای غارش نمی‌کند. هنوز هم که فکر می‌کنم تعجب می‌کنم که چطور این همه دوست داشتن بی‌کلام‌مان یک جنس مزخرف و فراموش نشدنی‌ و بی‌خاصیتی‌ست. فکر نمی‌کردم انقدر عمیق باشی که رنگ چشمانم عوض شود وقت دیدنت. که یک جور بی‌حواسی بودنت را در بودنم بخواهم. بعد از این‌ دوری‌ها و تلفنی شدن صدایت فهمیدم که ما بیشتر از این‌ها خون یکدیگریم. جان می‌گیریم در رقص‌های دونفره‌مان. چشم به چشم است حرف زدن‌مان.
می‌دانی دخترک آن سال‌ها من دلم تنگ می‌شود برای آن وقت‌ها که می‌نشستیم توی اتاق تو داستان‌ها را می‌خواندی و همه‌مان گوش می‌دادیم. یادم نیست که چطور شد که تمام تفریح‌مان شد همین. چه شد گیر کلمه‌ها شدیم و ماندیم. گیر کلمه‌هامان کردی. من زندانی خوبی بودم انگار برای این زندان، و تو محکوم نکردی خودت را به حبس ابد. به بادشان دادی همه‌ی نوشته‌هایت را و پریدی برای زندگی، برای واقعیت. چه حیف آن همه کلمه که یک عالمه خاطره بود، یک عالمه زندگی برای منی که هنوز خط می‌اندازم برای شمارش روزها! دلم تنگ می‌شود برای بچه‌بازی‌های بزرگانه مان. همه چیز برای‌مان جدی و محتم بود. هیچ بازی‌ای در کار نبود. ما زمین را می‌کندیم که برسیم آن ور دنیا. دو تایمان می‌دانستیم زمین گرد است و راهمان اگر دوام بیاوریم کار می‌کند. هیچ خری هم پیدا نشد بگوید آن وسطش اما داغ است و شما دو تا کره خر می‌سوزید موقع رد شدن. یا آن بازی‌های نمایشنامه‌مان که من می‌نشستم روی قایق و می‌رفتم که یکی را نجات دهم و تو چه بودی آن وسط؟ فرشته‌ی حامی؟ خاک بر سرت! غذاهای‌مان که می‌پختیم با همه‌ی ادویه‌ها و خودمان لب نمی‌زدیم (نگارنده* این وسط خنده نصفه-نیمه‌ای می‌کند به مثال ِ پوزخند به خودش) و می‌دادیم همه‌شان را مامان باباها بتناولند. هی می‌بینی اصلن از تو نگفتم. انگار تو خاطره‌ای برای من. انگار آدم‌ها را که به یاد می‌آوری هی گرد و خاک می‌روبی که پیدای‌شان کنی توی لحظه‌ها. فوت‌شان کنی. نگاه‌شان کنی. لبخند بزنی. دوست‌شان بداری. خب خودت یک چشم چشم دو ابرویی دیگر. کلن و صریحن و قاطعن و ناقاطعن خوبی و من دوستت دارم و بسی الاغ هستی که فقط وقتی خواب ابوی را می‌بینی اس ام اس می‌زنی که چطوری خواب بابات رو دیدم*. من هم به ابوی نگفتم و به خودم هم ربط دارد. سلام هم نرساندم چون خوابم می‌آمد و اعصاب حرف زدن هم نداشتم اصلن. الان هم می‌دانم قیافه‌ت چپر چلاق شده و با لحن همیشگی‌ت می‌گویی «مسخره» با یک پت پت خنده‌ي مداوم. به هر حال این‌طوریست و این‌طوری‌ها. آها یادم رفت تولدت هم مبارک در ضمن!

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com