... نه اینکه آدم نتواند بزندها. یعنی اصلن موضوع گفتن و نگفتن نیست گاهی. که این گفتن حتی اگر گوش خواستهای باشد ثمری ندارد جان را و درد را. اینست که بعضی حرفها دیگر-پذیر نیست. منطق-پذیر حتی. بعضی حرفها خودیاند. باید هم که خودی بمانند. هیچ نمیتوان آن طعم داغ احساس سرانگشتان کسی را بر لبانت با کسی شریک شوی. یا نوازش مردانهی دستی را. اصلن نمیشود قمیش قلم را روی کاغذ. نمیشود دوات را و آن رقص و انحناها را. بوم و قلم را و تک تک تاشها را به اشتراک گذاشت و چه حتی بالاتر که آن احساس درون را، آن بکن و نکنها. خطخطیهای شخصی را. شاید به قالب کلمه درآید. شاید بشود نوشت گوشهایشان را ولی نه همه. نه همهاش را با آن هجا. که کتاب قانون من و تو هزاران صفحه دارد. و از این هزاران صفحه کمیاش فقط کمیاش میشود که از من بر تو یا از تو بر من فهمیدهشود. اینکه من اینجا حرافم. اینکه اینجا حرف زیاد میزنم از خودم. از دلم. واگویه میکنم بختکهایی که بر روح و جان و دلم میافتد گاهی، برای اینست که بسکه گفتهام. بسکه گفتهایم یکی شده و الا والا کو تا در دنیای واقع این همه از خود و دل و زندگی و آرزو و اعتراف و درد دلهایمان بگوییم و بشناسیم اطرافمان را. با همهی وجود ِ شناسا بودن ِ این کلمهوار انسانها هم حتی خیلی حرفها هست که دیگر-پذیری ندارد اصلن. از جنس خود است و بایدشان که بمانند. که حلاجی نشوند. که کسی نزندشان به سبک پنبه. قضاوتشان نکند. بعضی اعتقادات و حرفها هست که جریان دارند آن پشتها. مثل بیلد کردن یک پروسس در بکگروند میماند. باید باشد. بیاوریاش جلو همهچیز به هم میریزد. خواستم بگویم من هم حرفهای خودوارانه دارم. کمکی اینجا میگویمشان ولی نخواهید که توضیحشان دهم. آدم توضیح دادن نیستم. گاهی بختکی میافتد رویم چرا و چگونهاش را نمیدانم؛ بعد میپرد. مثل این میماند که موقع شب ندانی روز چطور است و موقع روز ندانی شب چطور. من هم در این احوال دیروزیام که هستم نمیدانم روزهای خوب بودنم چطوریست و روزهای سپیدم که میرسد نمیدانم دیروزهایم چطوری بود. خوشابختانه زمان میخواهد که بگذردم و بباوراندم که آدمیزاد با زمان میگذرد. سپاس که زمان حالا حالاها خوب میگذرد انگار!
Labels: فكر نوشت