پیرمرد چاق ِ پشت میز چاییاش را هورت کشید و خردههای بیسکوییت را از روی لباسش تکاند. همانطور که روزنامهی صبح را ورق میزد صدا زد «آمیلا» آمیلا دختری سیاه با قدی متوسط و کمی گوشتالو داخل شد و به طرف پنجره رفت. پردههای بلند قرمز را کنار زد تا آفتاب روی فرشهای لاکی، قفسههای چوبی، کتابهای انباشته و میزهای عسلی وسط اتاق بیافتد. پسرک قدبلند و لاغراندام که نگاهش امتداد نور را که با بازشدن پرده به وسطهای اتاق میرسید دنبال میکرد به مرد پشت میز نگاه کرد. به لبهی مبل نزدیک شد. دستهای عجولش را تکان داد و با کنجکاوی پرسید «نظرتون چیه؟» مرد چاق چشمش را از روزنامه برنداشت، چاییاش را یک قلپ دیگر خورد. صندلی را به راست متمایل کرد و گفت «تو عالیای پسر، همیشه گفتم. تو عالیای!» پسر جلوتر آمد. دستهایش را دراز کرد: «شما همیشه به من لطف داشتین. همیشه به من گفتین عالی. ولی .. حقیقتن این اون چیزی نیست که میخوام بشنوم. یعنی اصلا من عالی نیستم. شاید هم هستم. موضوع این نیست. من شش ساله برای شما کار میکنم و شما هربار به من گفتید تو عالیای پسر، این کار عالیه پسر، این ایدهت عالیه جوون. من به این عالی نیازی ندارم. ببینید» پسر چند ثانیه نگاهش به سمت چپ درست کنارهی پایهی مبل خیره شد. سرش را بلند کرد اندکی جابهجا شد و گفت «ببینید نمیخوام فکر کنید من قدرشناس نیستم. ولی فکر نمیکنین وقتشه یه چیز دیگه بگین؟ یه چیزی مثل انتقاد. مثل همونایی که تو روزنامه علیه رقباتون چاپ میکنین؟» و کنجکاوانه به مرد نگاه کرد. مرد که همچنان روزنامه میخواند یک بیسکوییت دیگر برداشت. پسر بلند شد چند قدم جلو آمد و سپس به جهت برعکس چند قدم به سمت مبل قرمزش برگشت. «موضوع اینه که ... شما ... انگار ...» و سعی کرد به تردیدش با سرعت غلبه کند «میخواین منو از سر خودتون باز کنین. این عالی گفتن شما تمام نبوغ رو در من میکشه. من به تحسین احتیاج دارم ولی نه اینهمه. من عالی نیستم. بیعیب نیستم. شما حتما میبینین. خواهش میکنم بهم بگین.» دور خودش را با حرکات سریع و مداوم مردمک برانداز کرد و با همان لحن محزون اما بلندتر ادامه داد «آقا شما حتما میفهمین عالی بودن انزوا میاره. من دیگه حرف هیچکس رو قبول ندارم. سالای اول به خودم میبالیدم. ولی حالا. حالا دیگه اوضاع عوض شده. میخوام بهم بگین که عالی نیستم. میخوام بگین باید از اول شروع کنم. خواهش میکنم ازم ایراد بگیرین. میشه اخراج بشم برای چند روز؟ خواهش میکنم بهم توجه کنین. میشنوین چی میگم؟ بهم نگین تو عالیای پسرم، این اون چیزی نیست که میخوام بشنوم. بهم نگین عالیای. بهم نگین عالـــــ...ی...» در این لحظه دهن پسر بزرگ و بزرگتر شد تا جایی که لوزههایش را میشد دید. به بزرگ شدن آنقدر ادامهداد تا به اندازهی کلهی مرد چاق درآمد. سرعت صدایش آهستهتر میشد و تکرار میکرد «آآآآقااااا .... خوااااااهــــــش مــــــــی کنــــــــــــــــم. من عـــــــــــــــــــالــــــــــــی نیســــــــــتم». مرد همچنان روزنامهاش را میخواند و چند دقیقه طول کشید تا دهان پسر به حالت عادی برگردد. مرد چاق از پشت میز صدا زد «آمیلا» آمیلا با یک دستمال آمد تو. مرد چاق گفت «میز رو پاک کن» آمیلا شروع به پاککردن تفهای پسر شد که روی میز مثل قطرههای شبنم میدرخشیدند. از هر قطره صدا میآمد «من عـــــالـــی نیســــتم... من عالی نیستم» آمیلا دستمال پر از صدا را به بیرون اتاق برد. پسرک از روی زمین بلند شد. هنوز به تعادل نرسیدهبود که پایش به لبهی فرش گیر کرد و موقع افتادن سرش به یکی از میزهای وسط اتاق خورد. حالا دیگر افتادهبود روی زمین و صدای پرندهها تو گوشش میپیچید. چشمش را که باز کرد سه تا گنجشک را دید که دور سرش میچرخیدند. دهن پسر از شدت درد، حیرت و فریادهای چند دقیقه قبل همچنان بازماندهبود. گنجشکها خار و خاشاک میآوردند و در دهان پسر میگذاشتند. آنقدر ادامه دادند تا لانهی بزرگ و راحتی به اندازهی شش تخم گنجشک ساختهشد. گنجشک ماده توی لانه نشست و آنها بعد از مدتی شروع به جفتگیری کردند. مرد چاق که حالا روزنامهی صبحش تمام شدهبود به سمت میز چرخید. دستهایش را روی آن گذاشت و کمی خم شد تا زمین را ببیند. بعد از کمی مکث بلند شد و به بالای سر پسر آمد. با لحن نهچندان رسایی صدا زد «آمیلا به شوهرت بگو بیاد این رو ببره بیرون. اگه به درد میخورد بکارتش تو باغچه» از دستهای پسر شاخههای جوان شروع به روییدن کرد.
Labels: داستان نوشت