18 January 2009

 من عالی نیستم


پیرمرد چاق ِ پشت میز چایی‌اش را هورت کشید و خرده‌های بیسکوییت را از روی لباسش تکاند. همان‌طور که روزنامه‌ی صبح را ورق می‌زد صدا زد «آمیلا» آمیلا دختری سیاه با قدی متوسط و کمی گوشتالو داخل شد و به طرف پنجره رفت. پرده‌های بلند قرمز را کنار زد تا آفتاب روی فرش‌های لاکی، قفسه‌های چوبی، کتاب‌های انباشته و میزهای عسلی وسط اتاق بیافتد. پسرک قدبلند و لاغراندام که نگاهش امتداد نور را که با بازشدن پرده به وسط‌های اتاق می‌رسید دنبال می‌کرد به مرد پشت میز نگاه کرد. به لبه‌ی مبل نزدیک شد. دست‌های عجولش را تکان داد و با کنجکاوی پرسید «نظرتون چیه؟» مرد چاق چشمش را از روزنامه برنداشت، چایی‌اش را یک قلپ دیگر خورد. صندلی را به راست متمایل کرد و گفت «تو عالی‌ای پسر، همیشه گفتم. تو عالی‌ای!» پسر جلوتر آمد. دست‌هایش را دراز کرد: «شما همیشه به من لطف داشتین. همیشه به من گفتین عالی. ولی .. حقیقتن این اون چیزی نیست که می‌خوام بشنوم. یعنی اصلا من عالی نیستم. شاید هم هستم. موضوع این نیست. من شش ساله برای شما کار می‌کنم و شما هربار به من گفتید تو عالی‌ای پسر، این کار عالیه پسر، این ایده‌ت عالیه جوون. من به این عالی نیازی ندارم. ببینید» پسر چند ثانیه نگاهش به سمت چپ درست کناره‌ی پایه‌ی مبل خیره شد. سرش را بلند کرد اندکی جابه‌جا شد و گفت «ببینید نمی‌خوام فکر کنید من قدرشناس نیستم. ولی فکر نمی‌کنین وقتشه یه چیز دیگه بگین؟ یه چیزی مثل انتقاد. مثل همونایی که تو روزنامه علیه رقباتون چاپ می‌کنین؟» و کنجکاوانه به مرد نگاه کرد. مرد که هم‌چنان روزنامه می‌خواند یک بیسکوییت دیگر برداشت. پسر بلند شد چند قدم جلو آمد و سپس به جهت برعکس چند قدم به سمت مبل قرمزش برگشت. «موضوع اینه که ... شما ... انگار ...» و سعی کرد به تردیدش با سرعت غلبه کند «می‌خواین منو از سر خودتون باز کنین. این عالی گفتن شما تمام نبوغ رو در من می‌کشه. من به تحسین احتیاج دارم ولی نه این‌همه. من عالی نیستم. بی‌عیب نیستم. شما حتما می‌بینین. خواهش می‌کنم بهم بگین.» دور خودش را با حرکات سریع و مداوم مردمک برانداز کرد و با همان لحن محزون اما بلندتر ادامه داد «آقا شما حتما می‌فهمین عالی بودن انزوا میاره. من دیگه حرف هیچ‌کس رو قبول ندارم. سالای اول به خودم می‌بالیدم. ولی حالا. حالا دیگه اوضاع عوض شده. می‌خوام بهم بگین که عالی نیستم. می‌خوام بگین باید از اول شروع کنم. خواهش می‌کنم ازم ایراد بگیرین. می‌شه اخراج بشم برای چند روز؟ خواهش می‌کنم بهم توجه کنین. می‌شنوین چی می‌گم؟ بهم نگین تو عالی‌ای پسرم، این اون چیزی نیست که می‌خوام بشنوم. بهم نگین عالی‌ای. بهم نگین عالـــــ...ی...» در این لحظه دهن پسر بزرگ و بزرگ‌تر شد تا جایی که لوزه‌هایش را می‌شد دید. به بزرگ شدن آن‌قدر ادامه‌داد تا به اندازه‌ی کله‌ی مرد چاق درآمد. سرعت صدایش آهسته‌تر می‌شد و تکرار می‌کرد «آآآآقااااا .... خوااااااهــــــش مــــــــی کنــــــــــــــــم. من عـــــــــــــــــــالــــــــــــی نیســــــــــتم». مرد هم‌چنان روزنامه‌اش را می‌خواند و چند دقیقه طول کشید تا دهان پسر به حالت عادی برگردد. مرد چاق از پشت میز صدا زد «آمیلا» آمیلا با یک دستمال آمد تو. مرد چاق گفت «میز رو پاک کن» آمیلا شروع به پاک‌کردن تف‌های پسر شد که روی میز مثل قطره‌های شبنم می‌درخشیدند. از هر قطره صدا می‌آمد «من عـــــالـــی نیســــتم... من عالی نیستم» آمیلا دستمال پر از صدا را به بیرون اتاق برد. پسرک از روی زمین بلند شد. هنوز به تعادل نرسیده‌بود که پایش به لبه‌ی فرش گیر کرد و موقع افتادن سرش به یکی از میزهای وسط اتاق خورد. حالا دیگر افتاده‌بود روی زمین و صدای پرنده‌ها تو گوشش می‌پیچید. چشمش را که باز کرد سه تا گنجشک را دید که دور سرش می‌چرخیدند. دهن پسر از شدت درد، حیرت و فریادهای چند دقیقه قبل هم‌چنان بازمانده‌بود. گنجشک‌ها خار و خاشاک می‌آوردند و در دهان پسر می‌گذاشتند. آن‌قدر ادامه دادند تا لانه‌ی بزرگ و راحتی به اندازه‌ی شش تخم گنجشک ساخته‌شد. گنجشک ماده توی لانه نشست و آن‌ها بعد از مدتی شروع به جفت‌گیری کردند. مرد چاق که حالا روزنامه‌ی صبحش تمام شده‌بود به سمت میز چرخید. دست‌هایش را روی آن گذاشت و کمی خم شد تا زمین را ببیند. بعد از کمی مکث بلند شد و به بالای سر پسر آمد. با لحن نه‌چندان رسایی صدا زد «آمیلا به شوهرت بگو بیاد این رو ببره بیرون. اگه به درد می‌خورد بکارتش تو باغچه» از دست‌های پسر شاخه‌های جوان شروع به روییدن کرد.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com