بابام رفته مسافرت. هر شب زنگ میزنه و ما بش میگیم انقد نخور چاق؟ کجا رفتی؟ خونه کیای؟ چش مارو دور دیدی؟ و بابای ما که خارج از خونه خیلی آدم باشخصیت و جدی و جذابیه. میگه بله بله، به لطف عالی، لطف عالی مستدام. ما این ور میگیم هه هه هه خوب خوش میگذره ها. پاشو بیا به زن و بچه ت برس. بابام اون ور میگه بله در محضر خانم شریفان هستیم. این یعنی خفه شین دیگه. بعد چون بدجنسی یه رگه که تو ذات خونوادگیمون اصن تعبیه شده، همه اون سوالایی که حرص آدم رو برمیانگیزه از آدم میکنه و خودش اون پشت لبخند ملیح میزنه و این ور آدم بش میگه اخلاقتو درست کن لااقل تا اونجا رفتی و اون باز از خودش بیشتر خوشش میاد.
داشت که میرفت سه چار بار موقع جمع کردن وسایلش بلند گفت خدددااافظ بعد با صدای بلند به خودش جواب میداد به سلامتتت جاننننم. این قشنگ ترین جمله ای یه که واسه من سردر پدر بودنه بابامه. کلن آدم پرحرفیه. یعنی از صبح که بلند میشه میتونه حرف بزنه تا خود شب. انقدر حرف بزنه که بخوای کله تو بکوبی به دیوار. حرف نزنه کتاب میگیره دستش بلند میخونه. براش سکوت و تنهایی و این حرفا معنی خاصی نداره. وقتی داری میری بالا اتاقت پاچه تو میگیره که کجا کجا میری. نرو نرو بمون. بمون معاشرت کنیم. بمون انگور بخور. بیا برات خیار خریدم. به هر نحو و گولی دیگه. صبا که آدم میخواد بره سر کار با هر لحن بلند و یواشی که بگی خدافظ، صدات خوشال باشه، نباشه، حوصله داشته باشه، نداشته باشه، با بلندترین و سرحالترین صدایی که بلده داد میزنه "به سلامت جانم"، نه به سلامت جانمه خشک و خالی ها. یه به سلامت جانم با یه عالمه محتوا، یعنی تو میدونی جیم داره ب داره نون داره الف داره و یه میم داره آخر همهش که وصله به یه جان عزیزترینی. آدم مورمورش میشه از خوشی ...