کیک خوردم با چایی. کیک شکلاتی غلیظ. چاییه رفته خودشو ته معده م جا داده گرمم کرده. ازون وقتاست که گرمای خوبیام. همکارم داره با دوسپسر تازه سرکار رفتهش حرف میزنه. موقع ناهار آقاهه زنگ میزنه و این انقد منتظر ِ واقعیایه که گوشی رو قبل زنگ زدن غافلگیر میکنه. خوبه یه وقتای معینی به آدم زنگ بزنن. خوبه آدمو منتظر خوب کنن. خوبه آدم واسه خودش یه روال منتظر الکی درست کنه بعد امیدوار شه به منتظر بودن.
بهم میگه تو آدم خوددریغکنی هستی. قبلنا میگفت تو آدم خوددریغکنی هستی؟ من نگاش میکردم فقط. الان میگه تو آدم خود دریغکنی هستی. با یه نقطهی سفت تهش. خیلی خبری. خودمو نگاه میکنم توی آینه. میگم من انسان خوددریغکنی هستم؟ زل میزنم تو چشای آینه. میگم هستم؟ صدای سیس ِ سکوت میاد. صدای ئوی ِ عجیب و غریب از این گوشم میاد ازون گوشم بدو بدو میره بیرون. بهش بیتوجهی میکنم خیره میشم به آینه. بهآینه میگم برای بار دوم میپرسم خره تو آدم خوددریغکنی هستی؟ آینه یه جور عجیبی زل میزنه بم میاد جلو، چشاشو گرد متحیر میکنه، میگه پغ! میگم زهرمار
شب خوابیدم، چشمام چسبیده به سقف. به سقف میگم من آدم خوددریغکنی هستم؟ شونههاشو میندازه بالا. میگم هستم؟ میگه راستش؟ میگم خب؟ میگه خب راستش. میگم د ِ! میگه خب راستش یعنی چی اصن؟ میگم آها!
دارم بند کفشمو میبندم خم شدم رو پله، به زبونهی کفشم میگم ببین من آدم خوددریغکنی هستم؟ میگه بییررررر میگم هوم؟ میگه بیرررر میگم ئهوا! میگه هرهرهرهر بیررررر میگم بیادب، مریضا