دلم گرفته. آفتابگردان گشتم. نبود. صبح بود. من در پی خاطرش. کنارهی پیادهرو خواب بودند همه. دلشان به مچاله. صورتشان در هم. موهاشان گوش پوشانده. اخم یخدار. کاش پتو ببافم برای آفتابگردانها. صبحی که گلفروش میآوردشان کنار خیابان این همه یخشان نباشد.
....
پا به پای ماهم. ماه حالم را خراب میکند. روزهای کاملش روانم به هم ریخته. نازکم. میگریزم. گرگ نمیشوم؛ گوسفندی که همه را به هیبت گرگ میبیند. از صدای هر چیز زوزه میشنود. گفتم آفتابگردان. دلم آفتاب میخواهد. نه آن بیرون، توی دلم. سردم، مدتیست. آهنگ بیست و نه بود. دلشدگان. به سوز و هیبت و غمی آ میکشد توی آهنگ بیست و نه که باید شبی باشد و من باشی و تنهایی چند ساعته پدرت را درآورد که خودت را هم نشناسی. چیزی ازت بمیرد یا زنده شود. من آن جور بودم دیشب. همین دیشب، پیش پای شما.
گفتم آفتابگردان. نگفتم عشق. گفتم آفتابگردان و نه آفتاب فقط آفتابگردان. ظهر گفتم میآیم میبرمشان شاید برایشان مخملی هم بافتم از گرما. کسی چه میداند. دنیای عجیبیست. آفتابگردانهای زیر پتو. حتمن روزی که اسمشان را گذاشته پیرمرد، نگاهشان کرده از آن بالا دیده چه گردانی (به ضم گاف) همه چشم دوخته اند به آفتاب. رو کرده به آفتاب جور بیتفاوت آرام همهچیز دانستهی بیهیاهویی که بیا آفتاب گْردانت هم جور شد. آفتاب رفاقت شوخمآبش زده، آن لبخند خانمان براندازش را زده، بادی انداخته در غبغب داد کشیده گررررردان از جلو نظام و چشمهای آفتابگردانها را بگو ...