در پشت سرش بستهشد. صدای تلق تلق چرخا روی ریل میومد. یه تل سرش بود با دو تا گل آبی براق. شروع کرد داد زدن،
خانما تل دارم، تلای مجلسی. کسی تل نمیخواد. سه تا خانم مسن واستاده بودن جلوی من. مانتوهای مشکی بلند، روسریهای خاکستری، سفید و سرمهای با ساکای بزرگ دست هر کدومشون. از جلوشون رد شد. از جلوی منم رد شد. من پشت یکی از خانما بودم. چشمای هرچارتامون به تلا بود. رنگ گلاش براق بود. بعضیاش یه دونهای بود بعضیاش دوتایی. رفت ته واگن، دورهش کردن. خانمه که روبروم بود گفت چه عادت کردیم به سیاه. مانتوی سیاه، مقنعه سیاه، کفش سیاه، چمونه؟ دو تا دختر چادری نشسته بودن جلومون، صداش کردن گفتن یه سفیدشو بده به ما، سفید نداشت، طلایی رو خریدند. یکی دیگه صورتی خرید، اون یکی سبز. خانما چشمشون با دستهی تلایی که داشتن تموم میشد این ور اون ور میرفت. خانومه که روبروم بود به اون دوتا گفت یکی بخرم برا آنیسا؟ دوتای دیگه خوشال شدن سرمهاییه گفت آره آره اون یکی گفت والا آنیسا بدش نمیاد هرچی بخری براش. خانومه گفت آی تلی بیا اینجا. من نیگاش کردم. خندید بهم، زیر لب گفت آی تلی، هه هه، آی تلی. دستهی تلا رو گرفتن دستشون، دنبال قرمزترینش گشتن. اونی که دو تا گل قرمز داشت رو برداشتن. فروشنده گفت طلایی هم دارم به هر لباسی میاد. خانمه گفت نه قرمز میخوام. پولشو داد. نگاه به تله کرد گفت همه چیمون شده چینی. رو به من گفت نتچ نتچ. منم با چشمام گفتم نتچ نتچ. مترو باز راه افتاد. شیشهها سیاه شد. خودشو تو شیشهی واگن دید. تلهرو برداشت زد به سرش. گفت حداقل یه ذره خودمون کیف کنیم، بعد مثه اینکه پوست روباه انداخته باشه دور گردنش سرشو تکون داد، چشاشو ریز کرد چونشو داد بالا کلهشو مثه دخترای سه ساله که میخوان خودشونو لوس کنن چرخوند. روسریشو کشید عقب. موهاش طلایی بود. سیندرلا شد یهو.
پیاده که میشدن هنوز تله سرش بود، رفت طرف صندلیای انتظار بار و بنهش رو گذاشت روش، تله رو در آورد گذاشت تو ساک گندههه. اون دو تا هم واستاده بودن منتظر.