بابام اومده بالا, بعد از کلی آرشه کشی و صداهای محیرالعقول از خودش درآوردن و تحویل گرفتن خودش که اگه یه استاد خوب داشتم الان ترکونده بودم و دو ساعت کافیه که بشم یه ویالونیست معرکه، میگم چی شده بود عزیز؟ عزیز مامان بابامه. نمیدونم اولین بار کی صداش کرده عزیز، نمیدونم چرا اولین بار بهش نگفته عزیزم. گفته عزیز! چرا انقد نکره، مصدر؟ بی تصاحب. عزیز فقط! بدون هیچ م/ش/ت ایی! به هر حال همون شده که نوه ها و غیره صداش می کنند عزیز.
از بابام پرسیدم چی شده بود؟ یهو یادش اومد گفت آها! ویالونو ول کرد، گفت هیچی یه دفه حالش بد شد و تمام شب داشت حالش بهم میخورد. گفت دندونمصنوعیاشو درآورده بودم نپره تو حلقش، دهنش کج شده بود. صبح نشسته بود تکیه داده به دیوار. خواهرم اومد از دور مامان رو دید همونجا وحشت کرد گفت یاخدا سکته کرده. رنگ پرید از روش. بعد دیگه شلوغ شد رفت داداش رو خبر کنه و همه اومدن و ... . بعد حرف نزد دیگه. همهی این حرفا رو که میزد سرش پایین بود. عینکشو درآورد مکث کرد، بازم مکث کرد بعد یهو تند گفت عزیز ماشالا سالمه نه؟ یه چل و پنجا ساله دیگه فک کنم زندگی کنه. من یه تهخنده اومد تو صورتم. گفت بیشوخی میگم. گفتم آآآآره بابا سالمه ماشالا. اصلن هیچیش نیست. نگا کن چه خوب راه میره. با چشای یه پسر ده ساله نگام میکرد. مثلن ناحیهی امن بودم. برا یه آدم گنده. برا بابام.بابام شده بود یه بچهای که نمیخواد مامانشو از دست بده. اومده بود که بهش بگم مطمئن باشه هیچی نمیشه. ترسیده بوده چقدر تو اون لحظهها. بعدش حتی، الهی