میگوید آدم اگر برخلاف طبیعتش برود. یعنی زیادی فکر کند و برعکس شنا کند ضرر میکند. خودش را میگوید که فکر میکند ضرر کرده. میگوید بچه که هستی غذا میخوری که رفع گشنگی کنی. فکر نمیکنی به اینکه غذا را برای چه باید بخوری. به غذا و گشنگی فکر نمیکنی. اگر هم برخلافش عمل کنی ضرر میکنی. ضعیف میشوی. قوتت میرود. بحث اصلن از بچهدار شدن شروع شد. گفتم که سخت است. چطور راضی شدهاند بچهدار شوند. خسرو از آن آدماهست که بعید است کاری کند که دربارهاش فکر نکردهباشد. میگوید زیاد دربارهاش فکر کردهام و دلیل هم زیاد دارم ولی بهت بگویم که فکر کردن در مورد اقتضاهای طبیعت چرت محض است. مزخرف است وقتی در مورد اعمال طبیعی که روح و جسمت را با هم میطلبد فکر کنی. اگر زیادی فکر کنی به تعویق میافتد و بعد از تاخیر و تعویقت دیگر نمیتانی آن کار را بکنی. میگوید میشوی مثل من. در جوانی که همه بشکن میزدند چار نفر بودیم که همه چیز برایمان اخ و اه بود. سرمان را کرده بودیم توی کتاب و یک سر فلسفه و علم و چرا و آیا میخواندیم. فوق فوق اتفاقش این بود که چارتا آدم میآمدند روی چنتا موضوع ازمان مشورت میگرفتند. یعنی تنها چیزی که از دنیا به ما میرسید در همین حد خلاصه میشد. این همه خودت را در بند بیانداز و فکر کن و فکر کن و فکر کن که چی. که سوالهای زندگیات بیشتر شوند. که بقیه بگویند این طرف عقلش میرسد. بعد از مدتی دیگر واقعن یک همچین لقبی به دردت نمیخورد. زندگی نکردهای و یک تابلویی از خودت ساختهای که باقی مثلن گاهی به تحسین نگاهت کنند و باز تازه ابزار باشی. بیایند موقع مشکل و بدبختیشان خرت را بگیرند که تو به لحاظ عقلت مسوولی بهشان کمک کنی. چرا؟ چون تو بار فکری عالم را پذیرفتی و حالا شده ای فکور. یعنی این شغل را بر سینهات حک کردی.
گفت که نمیارزد. میشوی مثل من انقدر فکر میکنی به اینکه چرا باید فوتبال بازی کنی که زمانش ازت میگذرد و تو جا میمانی، تو با یک عقده و حفرهی پر نشدهای میمانی و از آن اتفاق عبور نمیکنی. همین. به همین سادگی. دیگر نه میخواهی نه میتوانی بازی کنی و یک تجربهای را از دست دادهای و طبیعتت را برای لذت بردن از چنین چیزی سرکوب کردهای. میگوید در مورد بچه هم همین وضع است. میتوانی هیچوقت بچهدار نشوی، ولی این حفرهی خالی در طبیعتت میماند و بر خلاف طبیعت رفتن به تو ضربه میزدند حتی اگر ندانی این ضربه کجاست. بهش میگویم این نیست که فکر میکنی به یک بلوغی رسیدی و میخواهی همهی چیزهای دانستهات را به کسی انتقال دهی. میگوید این هم هست، این هم همان اقتضای طبیعتت است، مثل گرسنگی و غذا. یک وقتی از زندگی بازی راضیات میکند، یک وقتی علم، هر وقتی به تناسب سن و حال، یک وقتی هم هست که بچه داشتن و تربیت کردن کاریست که باید بکنی. این طلب طبیعتت است. میتوانی جلویش بهایستی ولی هیچ الزامی نیست که ایستادن جلویش بهتر است یا در سیرش شنا کردن. میتوانی انتخاب کنی. خسرو میگوید از وقتی تصمیم گرفته جلوی طبیعتش نایستد خوشحال تر است. میگوید فکر کردن و بالا پایین کردن کار بیهودهایست چون نمیتوانی همهی ابعاد را تحلیل کنی. موضوع این است که تو هدف کلی را نمیدانی ولی میدانی این چیزها زندگیات را راحتتر پیش میبرد. وقتی زمان از رویت گذشت بعد از چندین سال تازه میفهمی دلیل چه، چه بوده. من بهش میگویم که خودش تناقض خودش است. آن طوری که او میگوید طبیعتش فکر کردن است. طبیعت هر آدمی یک چیزیست. طبیعت بعضیها لت ایت گو است، طبیعت یک سری اضطراب است، طبیعت باقی حامیگریست یا یک سری جویای دست پرتوان. حالا تو هم فکر ادیکتدی. نباید بر خلاف طبیعت فکورت قدم برداری. وقتی میدانی نمیتوانی فکر نکنی نباید خودت را مجبور کنی به فکر نکردن. میگوید ولی فکر نکردن بهتر است و درمانگرتر. میگوید میشود فکر نکرد. یا حداقل به شمایل عقل کلی فکر نکرد.
میگوید خارج از بحث مذهب هر چیزی یک هدفی دارد. مثالش این است که من مجموعهای از اجزای زندهام. سلول پایم مثلن زندهاست. برای خودش تغذیه میکند زندگی میکند و میمیرد. حتی نمیداند منی وجود دارد. نمیبیند چون. ابعادش آن قدر کوچک است که قدش نمی رسد من را ببیند. وجود من مایهی بودنش است و او با اینکه خبری از من ندارد وجودش منوط به وجود من است. خسرو میگوید که واضح است که همهی این مجموعه - که میشود آدمی به نام من- هدفی را دنبال میکند. همهی سلولهای یک آدم هم که هیچ کدام از آنها آگاهیای از آن هدف ندارند - چون کل نیستند، جزئند - به سوی همان هدف کل میروند، نقش کوچک خودشان را برای رسیدن به آن ایفا میکنند. آخرش میگوید که میخواهم بگویم همین را میتوانی بسط بدهی به مجموعههای بزرگ تر و عظیمتر. من میگویم ولی بچه دردسر است، سولماز میگوید بهتر است برود بچه را بشورد. خسرو بلند میشود و میگوید بچه یک پاندوراباکس است، این یکی را هیچ وقت یادت نرود.
من آخرش فکر میکنم اگر ما هم با طبیعتمان کنار میآمدیم چه دنیای خوبی داشتیم. کاش طبیعت سر پر آشوب من هم جدالش میخوابید آن وقت این همه زور زدن نداشت دیگر شنا کردن.