04 August 2010

 از آدم‌ها و جاکفشی‌ها


امروز یه کیف و یه شلوارک و یه تاپ و یه بلوز دیدم توی آدیداس که مال من بودن. یعنی مطمئنم طراحشون اون موقع که داشته اینارو طرح می‌زده حواسش به من بوده. ممکنه خودشم نفهمیده باشه که من کی‌ام ولی مطمئنم حواسش بوده و حتی چشماش داشته منو توی اتاقم، خیابون، باشگاه یا توی شرکت نگاه می‌کرده. نخریدمشون ولی، چون پول نداشتم. یعنی داشتم ولی لازم داشتم. می‌دونم امشب دلشون برا من و نگاه عاشقانه و دست کشیدنم به بدنشون تنگ می‌شه. حتی ممکنه غمگین و فسرده بشن و هر روز با ورود هر مشتری منتظرم باشن تا برم بگردم و از لابلای اون همه لباس پیداشون کنم. بهشون اطمینان بدم که نرفتم نایک، ریبوک یا بنتون. برگشتم تا بغلشون کنم و توی نزدیک‌ترین جای زندگیم نگه‌شون دارم ولی فکر کنم به دوریم باید عادت کنند. منم به دوریشون عادت می‌کنم. می‌تونم. حتمن می‌تونم.
نخردیم و ندارمشون ولی عیبی نداره. سعی می‌کنم از نداشتنشون لذت ببرم. اینو مامانم گفته. مامانم گفته اون اولای زندگیشون که خیلی دانشجو بودن و تو وسط مسطای انقلاب فرهنگی افتاده بوده درسشون که دانشگاه‌ها تعطیل شده و مامان بابای من تازه هم‌نفس شده بودن توی یه خونه، اولین چیزی که خودشون خریدن دوتایی با پول خودشون یه جاکفشی بوده و یه کلمن. جاکفشیه ازین جاکفشیا بود که توی کتاب اجتماعی دختر بانظم و مرتب کتاباشو توش چیده‌بود. کلمنه هم یه کلمن آبی و سفیدیه که روش عکس دونه‌ی برف داره. منظورش اینه که خیلی یخه توش مثلن. مامانم همیشه می‌گه روی جاکفشیمون گلدون گذاشته‌بودیم و هر کی میومد می‌گفت چقدر قشنگه. یه عکس هم هست که مامان و بابام و عمه و مامان بزرگم نشستن یه جایی که جلوش پرده‌ست و پشت پرده‌هه جاکفشیه که گلدوناش معلومه. مامان هر وفت عکسو نگاه می‌کنه می‌گه مسعوده هم این‌جا بوده و به شکم خودش اشاره می‌کنه. من صورتشو می‌بینم که یه جور ناز و قشنگی داره می‌خنده، با لبش، با چشماش، با دستاش و با همه‌ی آدمای دور و برش، با پرده و دیوار و فرش. با جاکفشی و گلدونای سبز توش. خنده‌هه مثل حباب مثل یه بو، یه رایحه از تو عکس پخش می‌شه همه جا. مامانم وقتی از این چیزا حرف می‌زنه بعدش ساکت می‌شه. خیره می‌شه به یکی از گلای قالی و بعدش می‌گه نداشتنم خودش لذت‌بخشه؛ چشمش برق می‌زنه از کریستوف کلمب بودن توی آمریکای خرید کلمن و جاکفشی.
هنوزم جاکفشیه تو خونه‌مونه. کلمنه هم شاید تو زیرزمین باشه. وقتی آدم داستانشو بدونه تازه می‌فهمه که چرا انقدر هنوز شونه‌هاش عقبه، ستون فقراتش صافه و نگاش خوشحاله. تمام این سالا یه تنه واستاده و پابه‌پای همه اومده. آخه یه وقتی تمام خوشبختی دو نفر بوده، خودش تنهایی.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com