امروز یه کیف و یه شلوارک و یه تاپ و یه بلوز دیدم توی آدیداس که مال من بودن. یعنی مطمئنم طراحشون اون موقع که داشته اینارو طرح میزده حواسش به من بوده. ممکنه خودشم نفهمیده باشه که من کیام ولی مطمئنم حواسش بوده و حتی چشماش داشته منو توی اتاقم، خیابون، باشگاه یا توی شرکت نگاه میکرده. نخریدمشون ولی، چون پول نداشتم. یعنی داشتم ولی لازم داشتم. میدونم امشب دلشون برا من و نگاه عاشقانه و دست کشیدنم به بدنشون تنگ میشه. حتی ممکنه غمگین و فسرده بشن و هر روز با ورود هر مشتری منتظرم باشن تا برم بگردم و از لابلای اون همه لباس پیداشون کنم. بهشون اطمینان بدم که نرفتم نایک، ریبوک یا بنتون. برگشتم تا بغلشون کنم و توی نزدیکترین جای زندگیم نگهشون دارم ولی فکر کنم به دوریم باید عادت کنند. منم به دوریشون عادت میکنم. میتونم. حتمن میتونم.
نخردیم و ندارمشون ولی عیبی نداره. سعی میکنم از نداشتنشون لذت ببرم. اینو مامانم گفته. مامانم گفته اون اولای زندگیشون که خیلی دانشجو بودن و تو وسط مسطای انقلاب فرهنگی افتاده بوده درسشون که دانشگاهها تعطیل شده و مامان بابای من تازه همنفس شده بودن توی یه خونه، اولین چیزی که خودشون خریدن دوتایی با پول خودشون یه جاکفشی بوده و یه کلمن. جاکفشیه ازین جاکفشیا بود که توی کتاب اجتماعی دختر بانظم و مرتب کتاباشو توش چیدهبود. کلمنه هم یه کلمن آبی و سفیدیه که روش عکس دونهی برف داره. منظورش اینه که خیلی یخه توش مثلن. مامانم همیشه میگه روی جاکفشیمون گلدون گذاشتهبودیم و هر کی میومد میگفت چقدر قشنگه. یه عکس هم هست که مامان و بابام و عمه و مامان بزرگم نشستن یه جایی که جلوش پردهست و پشت پردههه جاکفشیه که گلدوناش معلومه. مامان هر وفت عکسو نگاه میکنه میگه مسعوده هم اینجا بوده و به شکم خودش اشاره میکنه. من صورتشو میبینم که یه جور ناز و قشنگی داره میخنده، با لبش، با چشماش، با دستاش و با همهی آدمای دور و برش، با پرده و دیوار و فرش. با جاکفشی و گلدونای سبز توش. خندههه مثل حباب مثل یه بو، یه رایحه از تو عکس پخش میشه همه جا. مامانم وقتی از این چیزا حرف میزنه بعدش ساکت میشه. خیره میشه به یکی از گلای قالی و بعدش میگه نداشتنم خودش لذتبخشه؛ چشمش برق میزنه از کریستوف کلمب بودن توی آمریکای خرید کلمن و جاکفشی.
هنوزم جاکفشیه تو خونهمونه. کلمنه هم شاید تو زیرزمین باشه. وقتی آدم داستانشو بدونه تازه میفهمه که چرا انقدر هنوز شونههاش عقبه، ستون فقراتش صافه و نگاش خوشحاله. تمام این سالا یه تنه واستاده و پابهپای همه اومده. آخه یه وقتی تمام خوشبختی دو نفر بوده، خودش تنهایی.
Labels: از آدمها