دیگر انگار چیزی ندارم که بگویم. چند وقتیست این مرض مزمن دامنم را گرفته. همهاش انگار تبخیر شده. تبدیل شدهام به یک ظرف خالی. انگار هر چه بیشتر هم از من میگذرد خالیتر میشوم. همه چیز را میگذارم کنار. خودم را با چیزی پر نمیکنم. هی تکهها از من دور میشوند، از کنارم میگذرند و من مات و مبهوت بدون حسی که مربوط به من باشد بهشان نگاه میکنم. هی هر چه فکر میکردم تاریخ و پیشینهی من است را باد با خود میبرد. هر چه ایمان داشتهام را دوباره از نو میسازم. هی هر روز یک حفرهای عمیق تر درون من حفر میشود. انگار آدم قد کشیدنش که ایستاد حفرهای معکوس توی دلش شروع میکند به روییدن. خالی، عمیق، بزرگ. که هر روز. هر ساعت، هر ثانیه عمیقتر میشود و گاهی آنقدر سریع رشد میکند که دل آدم از عمقش پیچ میزند. دل من هم پیچ میزند. پیچها میزند و آنقدر این بازی را از بر است که مثل مادری که فرزند پنجمش را آبستن باشد تا کار به انتها نرسد سراغ بیمارستان نمیرود.