26 April 2012

 پنج‌شنبه


جلوی در آسانسور ایستاده ‌بودم که بروم. کیف و کتابش را جمع کرده بود که با من بیاید، اصرار کرده بودم بماند به کارش برسد علیرغم تمام میل باطنیم. تصمیم مهلک تنهایی رفتن را گرفته بودم به دلایل مسخره و جفنگ و منطق مآبی. می‌دانستم از در که بیرون بروم تا برسم به ماشین یک حس فاجعه‌ای بهم دست خواهد داد. یک حس تنهایی و غربت و واماندگی بچه‌گانه‌ای. اگر قبل‌ترها بود اگر من ِ پیش از این بود نمی رفت. اگر هم می‌رفت دنیا را می‌گذاشت جلویش هر چه فحش از بدترینش بلد بود می‌داد به همه و دلش را خالی می‌کرد. یک مقصری پیدا می‌کرد آن وسط شروع می‌کرد به شماتت. بعدش هم یک مدت زیادی نقش ظلم‌دیده را به خود می‌گرفت. ولی آدم این روزهای  من کودکی و بهانه‌گیری‌اش را گذاشته توی جعبه، دلش خواسته بزرگ شود. بچه بازی نکند. دلش خواسته برای یک بار هم که شده بفهمد آدم بزرگ‌ها چطوری بغض قورت می‌دهند، می‌خواهند بمانند اما می‌روند. ناراحت می‌شوند اما می‌خندند. می‌خندند اما بیشتر از همیشه توی دستشویی می‌مانند.
 یک کودکی توی من هست که قابل انکار نیست. پررنگ. خیلی پررنگ‌تر از خیلی‌های دیگر. درد را بیش از من می‌فهمد. دوست داشتن را. گریستن و خندیدن را. زود اشکش می‌آید و زود هم خنده‌اش، و دل می‌بندد مثل هر کودک دیگری. عاشق حیوان‌هاست و نقاشی می‌کشد. آبرنگ داد و مدادرنگی. خوب است. لجباز نیست. خجالتی‌ست. برای آشناها شیطان است و پر سخن. برای مادر و پدرش پر رو. آدم ها را جز آن ها که آشنایند و می‌شناسد نمی‌بیند. دنیایش کوچک است. دوست‌های کمی دارد و آن هایی را که دوست دارد دلش می‌خواهد تا ابد پیشش بماند. مهربانو و من آن وقت‌ها همیشه قایم می‌شدیم. مهربانو من را توی کمد قایم می‌کرد که مامان بابا پیدایم نکنند ببرند. من هم کفش‌های شان را قایم می‌کردم. یادم هست یک بار در را قفل کردم مامان بزرگم از پنجره‌ی حیاط پرید و رفت. من را حتی مهربانو یک‌بار توی حمام قایم کرد. همیشه هم پیدایمان می‌کردند. خیلی حس بدی بود پیدا شدن. جدا شدن عذاب بود. هنوز هم هست. بعد از همه‌ی این سال‌ها.
 من از آن بچه هایم که زیاد رفته‌اند مهد. و توی مهد موقع خواب ظهر هیچ‌وقت نخوابیده‌اند. چشمانم را بسته‌ام و مدام فکر کرده‌ام کی مامانم می‌آید. مامانم برایم قشنگ‌ترین فرشته‌ی روی زمین بوده. و بابایم مهم‌ترین. یک انگشتر عقیقی داشت مامان کرده بود دستم. دادم به یک دوستی، دیگر پسم نداد. یک دختری بود که مادرش ابروهای بلندی داشت. داشتم پنج شنبه را می گفتم. کودکی‌ام تمام راه با من قهر بود. بق کرده بود لبهاش آمده بود جلو صدای پاهاش که به زور می‌کشید از پشت سرم می‌آمد. اتوبان ترافیک بود. تمام راه یک کلمه حرف نزد. من سی دی متداولم را گذاشته بودم و آقای محترم خوش لحن یک ریز حرف می‌زد. او هم گاهی سرش توی داشبورد بود، گاهی کله‌اش را می‌کرد از پنجره بیرون. دستاش را باز می‌کرد ادای بادبان در می‌اورد یا می‌رفت صندلی پشت می‌نشست و با راننده‌های پشتی قایم باشک بازی ‌می‌کرد. آخرهاش برگشت سر جاش. پرسید که خب چی می‌شد می‌ماندیم؟ نپرسید. هیچ وقت نمی‌پرسید. یک نگاه چرایی به من کرد. من لپش را بوسیدم، خودم را جمع کردم‌، بغضم را خوردم. بلند شد آمد نشست بغلم و باز من آن شدم که بودم. یک افسوسی هم توی چشمانم ماند. انگار که خواسته‌بوده‌باشم اصلن بالغ نشوم و همانجا دم در آسانسور برگردم بغلت کنم بگویم با هم برویم اصلن. به درک



Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com