جلوی در آسانسور ایستاده بودم که بروم. کیف و کتابش را جمع کرده بود که با من بیاید، اصرار کرده بودم بماند به کارش برسد علیرغم تمام میل باطنیم. تصمیم مهلک تنهایی رفتن را گرفته بودم به دلایل مسخره و جفنگ و منطق مآبی. میدانستم از در که بیرون بروم تا برسم به ماشین یک حس فاجعهای بهم دست خواهد داد. یک حس تنهایی و غربت و واماندگی بچهگانهای. اگر قبلترها بود اگر من ِ پیش از این بود نمی رفت. اگر هم میرفت دنیا را میگذاشت جلویش هر چه فحش از بدترینش بلد بود میداد به همه و دلش را خالی میکرد. یک مقصری پیدا میکرد آن وسط شروع میکرد به شماتت. بعدش هم یک مدت زیادی نقش ظلمدیده را به خود میگرفت. ولی آدم این روزهای من کودکی و بهانهگیریاش را گذاشته توی جعبه، دلش خواسته بزرگ شود. بچه بازی نکند. دلش خواسته برای یک بار هم که شده بفهمد آدم بزرگها چطوری بغض قورت میدهند، میخواهند بمانند اما میروند. ناراحت میشوند اما میخندند. میخندند اما بیشتر از همیشه توی دستشویی میمانند.
یک کودکی توی من هست که قابل انکار نیست. پررنگ. خیلی پررنگتر از خیلیهای دیگر. درد را بیش از من میفهمد. دوست داشتن را. گریستن و خندیدن را. زود اشکش میآید و زود هم خندهاش، و دل میبندد مثل هر کودک دیگری. عاشق حیوانهاست و نقاشی میکشد. آبرنگ داد و مدادرنگی. خوب است. لجباز نیست. خجالتیست. برای آشناها شیطان است و پر سخن. برای مادر و پدرش پر رو. آدم ها را جز آن ها که آشنایند و میشناسد نمیبیند. دنیایش کوچک است. دوستهای کمی دارد و آن هایی را که دوست دارد دلش میخواهد تا ابد پیشش بماند. مهربانو و من آن وقتها همیشه قایم میشدیم. مهربانو من را توی کمد قایم میکرد که مامان بابا پیدایم نکنند ببرند. من هم کفشهای شان را قایم میکردم. یادم هست یک بار در را قفل کردم مامان بزرگم از پنجرهی حیاط پرید و رفت. من را حتی مهربانو یکبار توی حمام قایم کرد. همیشه هم پیدایمان میکردند. خیلی حس بدی بود پیدا شدن. جدا شدن عذاب بود. هنوز هم هست. بعد از همهی این سالها.
من از آن بچه هایم که زیاد رفتهاند مهد. و توی مهد موقع خواب ظهر هیچوقت نخوابیدهاند. چشمانم را بستهام و مدام فکر کردهام کی مامانم میآید. مامانم برایم قشنگترین فرشتهی روی زمین بوده. و بابایم مهمترین. یک انگشتر عقیقی داشت مامان کرده بود دستم. دادم به یک دوستی، دیگر پسم نداد. یک دختری بود که مادرش ابروهای بلندی داشت.
داشتم پنج شنبه را می گفتم. کودکیام تمام راه با من قهر بود. بق کرده بود لبهاش آمده بود جلو صدای پاهاش که به زور میکشید از پشت سرم میآمد. اتوبان ترافیک بود. تمام راه یک کلمه حرف نزد. من سی دی متداولم را گذاشته بودم و آقای محترم خوش لحن یک ریز حرف میزد. او هم گاهی سرش توی داشبورد بود، گاهی کلهاش را میکرد از پنجره بیرون. دستاش را باز میکرد ادای بادبان در میاورد یا میرفت صندلی پشت مینشست و با رانندههای پشتی قایم باشک بازی میکرد. آخرهاش برگشت سر جاش. پرسید که خب چی میشد میماندیم؟ نپرسید. هیچ وقت نمیپرسید. یک نگاه چرایی به من کرد. من لپش را بوسیدم، خودم را جمع کردم، بغضم را خوردم. بلند شد آمد نشست بغلم و باز من آن شدم که بودم. یک افسوسی هم توی چشمانم ماند. انگار که خواستهبودهباشم اصلن بالغ نشوم و همانجا دم در آسانسور برگردم بغلت کنم بگویم با هم برویم اصلن. به درک