من چشمهام قهوهای سیر بود. الان را نمیدانم. خیلی وقت است کسی از رنگ چشمهام حرفی نزده ولی یادم هست یک وقتی چشمهام قهوهای سیر بود. گرد بود و تویشان یک حرفهایی زل میزد به آدم.
ساعتم را درآوردهام و انگشترم را، مثل همیشه برای نوشتن. نمیدانم چه عادت مریضیست این. شنبه است. یک وبلاگی باز کردهام صدای خوب میدهد. اگر بگویم بوی خوب هم میدهد باور نمیکنید. برای همین نمیگویم. یک تقویمی جلویم گذاشتهآم عکس فروردین دارد یک جزیرهای یک عالمه آب دورش. شبیه قصر است. اتاقمان عوض شده آمدهایم واحدهای شمالی. در را میبندیم. منم و همکارم که به دوستی گرفتهامش. دوریم از جماعت. از قیل و قال. از هیاهو. شبیه من است اتاق. شبیه تنهایی من است. نور هم زیاد دارد. هوایش مطبوع. ته یک راهرو. اتاق همسایه پر از آدم است. سلام علیک داریم ولی نه زیاد. ترجیحم به مراوده نیست. دلم بچههای آن واحد را میخواهد. گاهی میآیند سر میزنند به هواهای مختلف. دو سال هر روز هشت ساعت. آدم باورش نمیشود این همه ساعت را با آدمهای ناآشنا میگذراند و با آدمهای آشنایی که دوستشان دارد نصف این را هم نمیتواند وقت بگذراند.
روزگار؟ کلن نه که خوب باشد نه که بد. یک جوریست. هست فقط. یاد گرفتهام که هست فقط. باید مدارا کرد با بودنش. نمیشود نباشد. نمیشود به دل من باشد. نمیشود هیچ جور دیگری باشد. نمیشود من جور دیگری باشم. رسمش اینست انگار … اگر از حال من بخواهید، نخواهید. بلند شوید بیایید بنشینید این میز خالی بغل که هنوز آدم برایش پیدا نکردهاند . برایتان پرتقال پوست بکنم و سیب. از زمین و زمان حرف بزنیم. پنجرهمان را بهتان نشان دهم که به زور باز میشود و قفسهای را که کلی با گرفتنش خوشحالی کردیم. میتوانیم حتی خیلی صمیمی بشویم و برای هم از زندگیمان بگوییم. آخرهاش اگر عیبی نداشت یادم بیاندازید ازتان بخواهم به چشمهام نگاه کنید و بهم بگویید آیا هنوز هم قهوهای سیرند؟
Labels: روز نوشت