پای چپم انگاری که پیچ خورده باشد. رویش و مچم درد میکند. صبح ها بد است اگر راه بروم خوب میشود. هر چه بیشتر راه بروم بهتر میشوم. آن قد راوضاع مسخره است که عصر حتی یادم میرود کدام پایم درد میکرده. دیروز دو ساعت داشتم پاهام را نگاه میکردم که یادم بیاید کدامشان بود درد میکرد. آخرش هم اشتباه گرفتم.
آهنگ موبایل یکی میآید. از کرخه تا راین میزند. باید دست سازندهاش را بوسید. از پس این سالها هرچه که گرد نشسته روش بهتر شده. هیچ از خوبیش کم نشده. فیلم کلن فیلم خوبی بود همان وقت. آهنگش از تمام فیلمش بهتر. میرود توی دلم. بند بندم را با سوت مهجوری و غربتش پر میکند. مهجوری از وطن. از وطنی که زمین نیست چشم مات مانده ی هما روستاست که توی قایق به ساختمان آن ور خشک میشود.
به من میگوید وبلاگت شاکیست و طلبکار. راست میگوید. وبلاگم یک عقل کل است که همه را از بالا نگاه میکند انگار یک غم نهانی هم داشته باشد توی دلش انگار خیلی هم حالی اش باشد. زندگی هم خیلی بهش بد کرده باشد و این که احساس خوشبختی میکنم ازش یک منتیست که بر سرش میگذارم. اینکه آدم توی بدبختی بر زندگی منت بگذارد و خوشحال باشد چیز آسودهکنندهایست فقط. میگذارد آدم طلبکار کس دیگری جز زندگی نباشد ولی با این همه چیزی که او از من گفت را با هیچ تلفظی دوست نداشتم. تا به حال خودم را انقدر از آن زاویه به وضوح نگاه نکردهبودم. شاید حتی فکر هم نمیکردم عزیزترین چشمهایم همچین تصویری از من را در خود جا دهد. دلگرفتهام
من دلم میخواست این وبلاگ را میبستم. این وبلاگ انگار شده بندی به پای من. چراش را نمیدانم. یک تعارفی هم دارم با بودنش. نمیتانم ببندمش. ولی انگار دیگر نمیتانم. چیز غریبیست این نتوانستنم. وبلاگم اما بی خدشه ایستاده کار خودش را میکند. هیچ ترکی انگار برنمیدارد. خانم هاویشان من است انگار حتی با همه ی این سفیدی...
باز هم صدای از کرخه تا راین میاید. کاش نیاید این همکار ما. تا شب همینطور هی زنگ بخورد. هی زنگ بخورد. هی زنگ بخورد ...