من هیچوقت توی ادیتور وبلاگ ننوشتم حتی آنوقت ها که وبلاگ نویس قهاری بودم باز هم توی ادیتور نمینوشتم. همیشه یک جای دیگری مینوشتم بعد برش میداشتم میگذاشتمش اینجا. یا توی ایمیلم مینوشتم بعد ایمیلش میکردم به وبلاگم که خودش میرفت سر جایش مینشست.
وقتی دقیق فکر میکنم نمیفهمم چرا. آیا اینهمه محافظه کاری و دوری جستن از انجام کار و هزار دستانداز ساختن دلیلی داشته؟ لابد داشته.
بلند شد. هوا سرد بود و من انگشتهای یخزدهام را که از زیر پتو بیرون مانده بود نگاه میکردم. نوک بینیام را بردم توی پتو. بوی گرما میآمد و بغل مادربزرگهایی که توی حیاطشان قدیمها حوض بود و هر شب مهمانی میگرفتند شاید هم بوی چاقی و کار و بیدغدغهگی بیخودی بود.
گفت این را بردار ازینجا. چشمهام را چرخاندم. به چیزی اشاره کرده بود و رفته بود. انگشتهام را کشیدم بالاتر زیر پتو لای بوی گرم و مرطوب پاییزی غرق شدم و دلم تابستان آن سال را خواست که با چشمان بسته توی آب، قطرات باران روی سر و صورتم میپاشید. صداها بم تر و بلند و ازلی بودند و من از صداها فاصله داشتم. قطرات آب روی آب میماندند و من زیر سطح آب تنها پیوستنشان را به این حجم کثیر می دیدم
سرایدار زنگ زد.
پسرش درس تقارن دارد. آمده بود برای پسرک شکلهای متقارن بکشم. برایش پروانه کشیدم و کفشدوزک. از وسط تایشان کردم بعد دورش را قیچی کردم. بچه دوم دبستان است. مادرش اهل شمال کشور است. کدام یک از شمالها را نمیدانم. برای من دانستنش فرقی هم نمیکند. اتاق کنار پارکینگ را دادهاند به اینها. آرین کلاس دوم است. دختر یکشنبهها برایم سبزی میاورد. جعفری و گشنیز و آن یکی ... که برگ های کشیده ریزی دارد و با بقیه فرق میکند. غرق کارم. نوشتن آسودهام میکند. در دنیای خیالم غرق میشوم و بعد به سرعت در نوشتن از امروزم به حال برمیگردم.
درخت سر کوچه را لخت و عور کردهاند. نگاه کردن بهش غم انگیز است. یک روز بلند شدم و فکر کردم خواب دیدهام که چه بلایی به سرش آوردهاند، ولی خوابی نبود روزتر از حقیقت بود. گاهی میانهی خواب و واقعیت را گم میکنم. گاهی عبورم از واقعیت به خواب را میبینم. این چیزها که میبینم مرا با مرگ که اینهمه از آن میهراسم آشتی میدهد. یک روز برگشتم به خودم گفتم خب که چی. تو میمیری چه از آن بترسی چه نترسی. پس بمیر و راحت بمیر.
دیگر اینکه روزهای آرامی را می گذرانم منتظر چیزی نیستم. چیزی منتظر من نیست. همه چیز به صورت قصه واری در یک آرامش نسبی ناشی از بی دغدغگی اتفاق میافتد. همه چیز از جلوی رویم کم کم رنگ میبازد. خاکستری میشود و شوق و ذوق من نسبت به آن از بین میرود. هنوز هم چیزهای زیادی هستند که موجب اتصال شدید من به احساسات و عاداتم هستند ولی خودم آسودگی بیشتری برای رها کردن و گذشتن دارم، که البته اینها همه به حرف زیبا و ساده و فریبندهاند و نباشد روزی که این ادعا آزموده شود.
و اصلا آمدم بنویسم یادم نیست در چه مورد که دلیل اینکه انسان میتواند حرف بزند ازین است که یک چیزی توی مخ معیوب آدمیزاد هر لحظه در حال زاد و ولد است. یک کرمی در وجودش تخم هایی گذاشته به نام شعور، به نام کلمه که این دو به هم مربوط شوند. که البته گرچه کلمه راهی برای فرار آدمیزاد و روبه رویی با منطق هم هست ولی راهی برای شعور نیست. که درک به هیچ کلمهای میسر نشود مگر به دیدن، نه آن هم به چشم سر.
من درگیرم. درگیر تمامی این چیزهایی که مرا روی زمین متصل نگه میدارد. من از جاذبه هم حتی فراریام. حال آن که از ارتفاع هم میترسم. هیچ نمیدانم کجای این دنیا قرار بوده جای من باشد. یا هست. آیا این همه خوشبختی لازم است برای یک نفر؟ پس بقیه چه؟ چرا دیگران این همه نالان و غمینند.
آیا این خوشبختی مرا خوشبخت کرده یا تصویر خوشبخت همیشه پنداشته ی مردمان را به توهم خوشبختی ِ خودم به دوش می کشم. آیا دوست تر نداشتم جور دیگری باشم، با رویای دیگری، با حال دیگری.
نمی دانم، بزرگ شدن به آدم این را یاد میدهد که تمام انسانهای دنیا از آن بالایش بگیر تا پایینش همه حیوان یک آغلند. همه شان با یک طبیعت زاده شدهاند و همهگی به اجبار طبیعت یک نوع طبع و میل درشان تعبیه شده حال اینکه آن که بیشتر میخواند و میبیند و میشنود طرز پیچیدهتری برای نیل به امیالش و رسیدن به آرزوهایش میجوید و آن که ساده تر است و کمتر در چرا و چونی این سوال دقیق شده، یک راست دستش را توی سوراخی که آرزو را درونش چال کرده اند میکند. من حتی آرزویی هم ندارم و این چرک نویسها که همینطور بی مقدمه و فقط به موجب تمرین ِنوشتن میکنم به حالم وجه خوبی داده.
غم خمیرمایه ی من برای نوشتن است. غم که نباشد از نوشتن خبری نیست. این است که بعد از این دلم به حال خیلی از نویسنده های خوب سوخت که چه ارزش دارد خوب بنویسی ولی روحی از تو به آرامی درون سینهات جای نگیرد و هی بر مزار دیگری یا خودت یا چیزی ورای اینها گریه کند.
گفتم هنر. شاید هم اشتباه میکنم.
این آدم ها که تازه دست به کار زده اند شاید که اقبال بالاتری از این دارند. به نظر او.
چقدر چرند.