چیزی نیست در زندگی من که مرا به گریه وا دارد ولی در تنهاییهایم نمی دانم چرا دلم می خواهد فقط گریه کنم حرف بزنم و اشکهایم روی گونه هایم بلغزد .احساس می کنم گم شدم بد جوری هم گم شدم آمدم خودم را پیدا کنم ولی :
ندانستم ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد
بدجوری بین همه چیز موندم حتی بین این دنیا و اون دنیا حالا دیگه چیزایی رو که بهش اعتقاد داشتمم ندارم .ازین گریم می گیره ارینکه درین حقیقت خیال وار گم شدم
دلم می خواد داد بزنم ترا خدا دست منو بگیرید .خدایا تو را به خودت شفاعتم کن که شرم مانع می شود و عجب شرم مذمومی است دراین ایام .حقیقت پیش رویت باشد وپای رفتن نداشته باشی و دست طلب .......چه مرا انع می شود نمی دانم
خدایا در پس این ظلمات حتی نوری را نمی بینم که بسویش بشتابم چنان در نفس اسیر گشته ام که هیچ چیزی از فرشته خویی در من نیست و همه به حیوان می گراید
خدایا خدایا خدایا خدایا خدایاااااااااااا مرا رها مکن ترا به خودت قسم مرا رها مکن