موقعیت سوق الجیشیم عوض شده ، خانه دومم رو آوردم تو اتاقم .. خونه دوم من کامپیوترمه ... انقدر توش راحتم که خدا می دونه با تنبون می تونم توی پارتیشناش بچرخم و هر جا خواستم پاهامو دراز کنم و بشینم .. بیچاره البته یه ذره از دست من عذاب می کشه چون توی این چند ساله کلی پرش کردم جای نفس کشیدن نداره .. یه گله جا هم لینوکس نصبه هم ویندوز تازه هر چی نرم افزار برنامه نویسی و گرافیکی بخواید روش هست
اصلنم دلم نمی خواد دست به ترکیبش بزنم که دکورش خراب بشه
امروز کلی مجبور شدم به سر و روی اتاقم برسم چون قراره یکی بیاد خونمون ده روز برا پروژش بمونه ! جای تختو عوض کردم ، کامپیوترو آوردم بالا .. کل بوم و خرت و پرتا رو گذاشتم تو کمد .. تازه فهمیدم چقدر خاک همه جا رو برداشته ... انقدر که تو تاریکی میام بالا و تو تاریکی بر می گردم پایین اتاقمو نمی بینم .. وقتی کامپیوتر اینجاست انگار اتاقم زندست فقط بدیش اینه که دیگه خونواده رو نمی بینم
ای بابا ! مشکل که یکی دوتا نیست ... امروز تو جمع و جور کردنم کلی کتابای قدیممو دیدم .. کلی خاطره زنده شد .. یکیش مال لورکاست ... یه سری نمایش نامست یه تیکه از سخن ماه موقع خروج هیزم شکناتوی نمایشنامه عروسی خون :
در نوری که سمت چپ صحنه را روشن کرده است ماه ظاهر می شود : ماه هیزم شکن جوانی است سفید چهره . صحنه روشنی آبی تندی پیدا می کند
من همان قویم
قوس لغزانی به روی آب
من همان آذین خاموشم
در عبادتگاه ها بر گوشه محراب
در میان شاخساران به هم پیچیده
من
وهم سحرگاهی دروغینم.
هان ! چه کست را هست یارای گریز از من؟
کیست آن کو زار می گرید .در خارزار تار وهم انگیز این دره؟
کیست آن کو می کند خود را
در نقابی بیهده از دید من پنهان؟
من به چشم شیشه گون خویش
هر چیز را پنهان به هر جا هست می بینم
دشنه من چون عقابی در کمین فرصت موعود
شب همه شب در هوای تیره می گردد پی مقصود
تا به زخمی خون چکان و سرخ پیکری را بر درد چون رود .
.
.
.