يك ساعتي هست دارم
هزار تو را مي خوانم و نوستالوژي ام زده بالا ، حالا دلم مي خواهد بشينم زير درخت بيد و غروب را نگاه كنم با
كلاغهايش
وقتم مي رود
پ.ن:دلم براي خيلي چيزها آه مي كشد ، بيشتر ازينكه نوستالوژي باشد از بي نوستالوژيكي است ، انگار نه گذشته اي بوده و نه آينده اي ، جز حال زماني براي من نيست ، اين تاسف مي آورد وقتي حس مي كنم چيزي نيست كه وطنم باشد ...
شايد هم باشد ، بايد بروم زير بيد تا آفتاب نرفته شايد وطنم را آنجا چال كرده باشم