تمام حسن يك صبح جمعه به اينست كه ؛ شب بخاري را خاموش كني و يك پتوي نازك بياندازي رويت كه نكند خواب بماني و صبح بلند شوي و بروي بالا و آفتاب نزده برگردي پايين و زير آسمان نارنجي طلوع يك صبح برفي راه بروي و يادت برود كه ماشين مدتهاست اختراع شده و از صداي خروپف درختان چشمت را بگرداني بالا تا ببيني چه آرام خوابيده اند و پايت كه مي رود روي يك تكه يخ لبت ر ا گاز بگيري كه نكند بيدارشان كرده باشي و زير لب به خودت بخندي كه باز ديوانه شدي...
و باز آن سپيدار بلند هميشگي را ببيني كه چشمانش را براي تو باز مي كند و دوباره مي بندد ،بروي جلو و دوباره برگردي و نگاهش كني ، دوباره برگردي و دوباره ، تا هيچگاه يادت نرود كه چه باوقار ايستاده آن روبرو و بيست و دو سال هر روز مي بينتت و منتظر است تا لبخندش را جواب بدهي
و دنباله برفها را بگيري و بيايي توي كوچه كناري و زنگ حياطي را كه بيد مجنون در آن خوابيده بزني و لي...
آرام
تمام حسن يك صبح جمعه به همين است
Labels: روز نوشت