در وحشي آرام دشت كه قدم مي زني ناگاه دلت هول برمي دارد كه نكند زمين زير پايت خالي شود ، كه نكند پايت را كه مي گذاري ديگر قدم بعدي در كار نباشد
ناگهان دلهره اي مي افتد در وجودت
يا بايد برگردي، يا بروي و با هر قدم دلت بلرزد كه اين آخرين رد پاييست كه مي گذاري
دلهرهء تمام شدن ، ويران شدن مي افتد در وجودت ، هر لحظه آرزو مي كني كاش نيامده بودي ، كاش اين رويا را نديده بودي كه حالا نه توان رفتنت باشد نه توان برگشتت ، آرام مي روي ، با هر قدمي كه برمي داري صورتت گُر مي گيرد ،گلويت فشرده مي شود ،نمي تواني نفس بكشي ، سرت درد مي گيرد ، چشمت سياهي مي رود ، پايت مي لرزد ..مي داني تا لحظه اي ديگر مي تواني در قعر باشي ولي چاره اي نداري ، نمي تواني برگردي ، يك چيزهايي هست كه بايد بداني ، لا اقل مي خواهي بداني كه اين همه دلهره براي چه بود، كه اين همه زجر را روي عبث كشيده اي يا منجلابيست اين پايين
پايت كه مي رسد زمين خشكت مي زند ،بهت زده اي ،منتظري تا تمام شود .. نگاهت را چسبانده اي به زمين ،گردنت خشك شده ، حتي صداي پرنده ها هم به وجد نمي آوردت ، نمي شنوي ،نمي خواهي كه بشنوي و ...
يك نفس نصفه و نيمه مي كشي تا دوباره پايت را بلند كني و بگذاري زمين
پشت سرت را كه نگاه مي كني آرزو مي كني كاش هنوز نمي دانستي آن زيرها ممكن است چه خبر باشد ، كاش هنوز آرام مي رفتي . خب ! مي افتادي هم افتاده بودي ، مگر چيزي بيشتر از آن چه الان مي افتد ،مي افتاد(!)
ولي دريغ كه حالا مي داني ،بر مي گردي و دوباره راه روبرو را نگاه مي كني و باز قلبت مشت مي كوبد در سينه ات ....
داغانت مي كند ترديد
Labels: فكر نوشت