بدجوري ترسيدم ديشب از خوابم ، خواب جهان آدمهايي كه نمي دانم چه بودند ، روح ؟ نمي دانم
هرچه بود نفسم بند آمده بود و بدون اشك از ترس ضجه مي كردم
توي يك خانه قديمي بزرگ از آنهايي كه مادربزرگم قبلن داشت و با يك عالمه پله ، تازه مي رسيدي به حياط ، يك حياط نه زياد بزرگ كه تهش معلوم است و وسط آن يك باغچه ولي كلي زنده ، با گلهايي كه تازه در آمده اند ،انگار اواسط بهار باشد ؛ همه چيز زنده و هوشيار
ته حياط دو تا خانم با لباسهاي مشكي دستشان را گذاشته بودند زير چانه شان و نگاهت مي كردند و مطمئن بودي كه مرده اند
هر جا كه مي رفتم بالاي پله ها بودم و هر جايي كسي به سمتم مي آمد ، مجبور بودم نترسم و با آن چيزهايي كه بلدم با افكارم نگذارم بيايند جلو ، خوشحالم كه حداقل در خواب مطمئن بودم كه مي توانم ، شكي نداشتم
و بعد هم خواب ديدم كه قطاري از روبروي قصر مي گذرد ، همه دويدند تا خودشان را به آن برسانند و تا نزديكش رسيدند مضطرب و پريشان رويشان را گرداندند تا نكند قطار آنها را يا آنها قطار را ببينند ، خيلي كثير در كسوتي رنگارنگ روي تپه اي سبز و ديدم كه بعضي ها كمي سرشان را مي گرداندند و صورتشان مملو از ترس بود
تمام دشت را پر كرده بودند و قطار رفت
Labels: روز نوشت