ديروز رفته بوديم ختم خاله ، نمي دونم واقعن چرا اينجوري مي شه ولي بازم پنج دقيقه آخر رسيديم . گم شده بوديم ، فكر كنم به گلاي بهشت زهرا هم رسيديم دوباره برگشتيم . خيلي خيلي خيلي خنده دار بود . مثله اين فيلماي سمبليك هست كه چند نفر توي يه راهي مي ميرن و خودشون نمي فهمن شده بود . اسم اونجايي كه بايد مي رفتيم الان يادم نمونده حالا مثلن فرض كنيد تفتان . ديگه آخرش سعيده مي گفت آقا بي خيال من فهميدم ما مرديم اين تفتان (!) حكم يه چيز موهومي رو داره . هي با صداهاي مختلف ( مثه همون فيلما .. مثه اون صداهايي كه توي سر آدم تكرار مي شه ) هي مي گفتيم تفتان ، تفتان ،تفتان ....
خلاصه دردسرتون ندم انقدر سوژه هاي جالب هم توي راه ديديم كه ديگه داشتيم مي تركيديم از خنده . البته بايد حضوري براتون بگم چون سيچوايشن خنده داره !همين طوري فاز نمي ده . يه جا يادمه وايساديم آدرس بپرسيم يه پيرمرده بود كه هر چي گفتيم آقا آقا نمي فهميد بعد كه يه بوق زديم برگشت مارو نگاه كرد يه چيزيو داشت مي پيچوند گمونم ما رو كه ديد اونو ول كرد اومد طرف ما ،كلن خيلي مات بود يه پسري هم باهاش بود اونو كه انگار اسلوموشن كرده بودند . بابا كه نتونست جلوي خندشو بگيره ديگه نمي تونست حرف بزنه . بايد بوديد و مي ديديد .
فكر كنم يه چهار پنج دوري دور خودمون زديم به يكي مي گفتيم مي گفتند رد شدي به يكي ديگه مي گفتيم مي گفتند اووووووووو هنوز نرسيدي . خلاصه اين هم ولايتي ها گويا يه چيزيشون مي شه . بايد يه نقشه تهران بچسبونيم به خودمون
سر ختم هم كه فاميلاي محترم لطف كرده وايستاده بودند جوك مي گفتند . عجب !
آخه ما فقط توي عزا و عروسي هم ديگرو مي بينيم ديگه كاريش نميشه كرد مجبوريم بخنديم وگرنه فرم بدي از ريختمون تو يادشون مي مونه .بعد فكر كنيد توجيه فلسفيمون چي بود :" كار من از گريه گذشته است ،مي خندم . خندهء من از گريه تلخ تر است " . واقعن من كه خجالت مي كشم . دِ خجالت بكشين ديگه . جمع كنين خودتونو ...
+
خونهء ما باز داره ميشه جنگ جهاني . الان چه وقتِتغييرِدكوراسيونِ داخليه ببم جان ؟
+
ديروز ياد شناي افتاده بودم و پارك فدكِ باراجين ،چقدر دلم برا دانشگاه تنگ شده . يه روز با سحر و بهناز و شناي رفتيم فدك و چه حالي داد . فدك يه پاركيه نزديكه دانشگاه كه مثله ترن هوايي مي مونه ولي با ماشين خودت بايد بري بالا ، يكي از جاهاييه كه توي فكرم هم بهش پناه مي برم . واقعن عجب جاييه ، يه صندلي گذاشتن دقيقن جلوي دره (!) واو بايد بري و بيبيني اينطوري نمي شه . اونروز هممون ارائه پروژه داشتيم نمي دونم اون بالا چطوري سر در آورديم . يه دفعه ديگه هم رفته بوديم كلن جاده يه رمز و رازي براي خودش داره و همسفر و بيشتر ازون ارتفاع ،همهء اينا كه جمع بشه يه خاطره اي مي سازه توي ذهن كه براي هميشه باقي مي مونه .
+
ديشب تا صبح بيدار بودم و پناه برده بودم به همون صندلي مذكور ، يه ذره گيجم ! نمي دونم ، بعضي چيزا با اينكه واضحند چقدر غريبند ،خاطراتم انگار روي يك ريل از جلوم مي گذرند . خاطرات اين مدت و من فقط بهت زده بهشون خيره شدم كه چي شد !
+
نشستهایم، خیره ماندهایم که بر ما چه میگذرد. و چه میتوان گفت، فقط میترسیم از فردا، اگر فردایی باشد. نگرانیم که او نگران نیست.(
+)
+
هنوز تصميم نگرفتم اين هفته چه هفته اي باشد . شايد بگذاريمش هويت (!)
Labels: روز نوشت