در « نيستي لند » من - تو بگو ناكجا آباد ، جايي كه هيچ كس نيست ،جايي كه تو هيچ نيستي - كسي نمي پرسد تو چرا پرواز مي كني يا آن يكي چرا راه مي رود ، چرا فلاني دوست دارد روي دستهايش راه برود به جاي پاها ، آن يكي چرا شبيه مرغان در يايي شده .
همه هستند و هيچ كدام به ديگري فكر نمي كنند ، فقط يك ديگر را مي بينند و اين ديدن دلبستگي هم نمي آورد . در اين محيط هر كس زندگي اش را مي سازد و همه اش با هم نيستي لند است
جايي پر شكوه كه دليل نمي خواهد كارها ، فكرها ، حرفها . براي خودت مي زي اي و ديگري نه اينكه رويش را كه برگرداند به تو لبخند مي زند يا نمي زند؛ وحتي مطمئن نيستي ديده ات يا نديده ات . فقط همين را مي داني كه همين طور كه هستي قبولت دارد.