پشت ميزش نشسته بود و مثل هميشه كار مي كرد ،بي هيچ صدايي و تحركي ،از چارچوب چوبي پنجره مي توانستي صورت خسته و معمولش را ببيني . انگار زندگي همين دو سه ورق كاغذ است و ديگر هيچ
... صداي افتادني را كه شنيد ، بدجوري ترسيد ، جا خورد و چند قدم به عقب رفت ، آرام كه شد نگاهش به پرنده كوچكي افتاد كه پشت كتابها گير افتاده بود . تازه يادش مي آمد كه غير از ورق و كتاب موجودات ديگري هم در اين دنيا هستند ، زير لب خنديد و پنجره را باز كرد
Labels: فكر نوشت