ديشب داشتم به همين
دنيا همينست كه هست فكر مي كردم ، يادم آمد همين جمله چطور مرا نجات داد
يك وقتي ، آن موقع ها كه جوان بوديم و هنوز مي توانستيم فكرهاي عجيب و غريب بكنيم و انقدر دو دو تا چهار تا همه چيز را نبينيم ، يك افكاري افتاده بود به جانم كه نمي توانستم ازشان فرار كنم يكيش مثل اينها :
و اين منم گمشده در حقيقت خيال وار انسان بودن ،پر عظمت و باشكوه ، ، كوتاه و عميق. و اين منم تنهايي نشسته در اتاق سكوت پر از الفاظ و پر از واژه،سكوتي غوغايي و عظمتي فرازميني ... +سنگها را بر هم نهاده اند و برجها ساخته اند تا آرزوي ديرينه انسان را براي ماندن تجلي دهند و تجسمي نهند ازين غار افلاطوني زندگي ،چه بي صدا و نا آرام مي گذرد بر ما ، زمان را مي گويم كه باد است و برق و دورت مي كند هر روز از آن چيز كه بايد باشي +هر شب و هر روز مردمان را نظاره مي كنم و به حالشان قبطه مي خورم و تاسف ، اين زمان كوتاه عمر به پايان كار خويش خواهد رسيد و من هنوز از اعماق به آفرينش انسان شك دارم .. شايد هيچ حقيقتي را قبول ندارم كه بتوانم فرياد بزنم به چه شك دارم انقدر زندگيم بي معنا شده كه حتي قاصدكها و پروانه ها نيز نمي توانند مرا نجات دهند ازين برزخ.... هنوز هم در دره هاي وحشت سرگردانم و هراس نبودن را به زيبايي بودن ترجيح مي دهم +زندگي اجباريست بي فرار ،بدون رهايي ، هر لحظه فرصتي را كه نخواسته اي از تو مي گيرد .حيات به تو داده شده بدون اينكه بخواهي و از تو خواسته شده براي آن عبادت كني و ستايش ،چه غريب و چه ظالمانه. + رمقي برايم نمانده كه كلمه اي يا سطري بنويسم و اين قافيه ها هم كه يكي بعد از ديگري متولد مي شوند انسان را منع مي كند از آدم گونه سخن گفتن ،كاش مي شد سكوت را نوشت كه انقدر اين سكوت بي انتهاست غرق مي شوي درونش +اين روزها كه مي گذرد آرام در تنهايي خويش جان مي سپارم ، قبرستان انديشه هايم پر مي شود از سوالاتي كه بي پاسخ مي مانندو جوابهايي كه قانع نمي كنند آدمي را +يك جايي مي بيني ديگر توان نداري از نشخوار كردن دوباره ندانسته ها عاجزي بر مي گردي به عقب و حالا سياه پوشي و بي خيال بعله ، و من گم شده بودم و اين گم شدن انقدر رقت بار بود كه توانم را بريده بود هر لحظه آرزو مي كردم كاش اين افكار به ذهنم نيامده بود هر روز به خودم و به همه چيز لعنت مي فرستادم و به اين اجبار . درست يادم هست كه صبحهاي زود كه مي رفتم بيرون چقدر دلم مي خواست طلوع را آن طور ببينم كه قبلا مي ديدم . با خودم فكر مي كردم يعني امكان دارد باز هم يك روزي يك وقتي نگاه كنم به آسمان و حظي عظيم تمام وجودم را پر كند و يادم نيست چطور ، كجا ،كي ، چي به من گفت كه مرا يكهو آزاد كرد ولي يادم مي آيد كه بعد از آن اين را نوشتم :
و اين قلم قلم جديديست ، فكري نو پشت اين قلم خوابيده ، اين بار آمده ام ،من به دنيا آمده ام و آمدنم چيزي غير از ديگران است ، مرا آفريد و من نبودم و اين اجبار شيرين است كه اگر نبود هيچ نمي فهميدم ، عظمتي بزرگ است حس بودن در هستي و حس اجباري حيات . و تفكراتم كه پشتش خوابيده بود بر مي گشت به اين جمله كه «
دنيا همينست كه هست » درست ترين جمله ايست كه تا حالا شنيده ام .يك جورهايي تصديق ظهور جباريت است . روزها و شبها خواب و خوراكم شده بود اين زندگي و به يكباره نه از روي رگ بي خيالي كه بي خيال ! همينست كه هست كه از روي شوق ، و چقدر خوب كه هست و اگر نبود ..!!!.. كه اصلن تصورش ناممكن است
حالا مي نشينم غروب و طلوع را نگاه مي كنم و يادم نمي آيد آن دوران چطور مي ديدم كه هر روزش زجري عظيم در پي داشت .
--
m.t.h