به اين باور مي رسم كه هميشه تنها هستم ،تنها بوده ام و تنها خواهم ماند . حتي زماني كه مصرانه سعي مي كنم اين واقعيت محكوم را وارونه جلو دهم .
نه اينكه شكايتي داشته باشم ولي بعضي وقتها اين تنها بودن و نبودن كلافه ام مي كند. و ...
اصلا نمي دانم ،بعضي وقتها دلم مي خواهم ساعتها زل بزنم به يك ديوار سفيد و فكر كنم كه فكر نمي كنم . فكر كنم اين تنهايي به آدم قدرت مي دهد ، دلم مي خواهد فكر كنم و فكر نكنم . گريه كنم و نكنم .بخندم و نخندم .
آدم بايد يادش نرود كه هميشه تنهاست . بعضي وقتها يادم مي رود ...
كاش مي شد زندگي را گاهي خاموش كرد مثل تلويزيون يا مثل كامپيوتر ولي حيف كه زندگي مثل بوم است ، هر چقدر هم كه پاكش كني ديگر نو نمي شود . شايد افسوس هم ندارد ، فقط بستگي دارد ، بستگي دارد به اينكه چه كشيده باشي و چطور بخواهي پاكش كني .
فكر مي كردم آدم بايد بداند تنهاست و باورش بشود و دستش را بگذارد روي پاي خودش و حتي اگر كسي ، آشنايي ، صدايش كرد بداند كه فردا روز ممكن است نامت را هم فراموش كند . ولي همين افكار بعضي جاها آدم را همان قدر كه پر مي كند ،خالي مي كند.
و من اكنون خاليم ...
Labels: روز نوشت