جوان كه بودم ، منظورم خيلي جوان است [ شايد اين تاثير واژه هاي بيگانه است اين طور جمله بندي يا حرف زدن ] يا بهتر است بگويم كودك كه بودم ، يعني كمي پيش ازين ،وقتي شرايطي عوض مي شد يا اتفاقي خاص مي افتاد يا چيز نويي مي خريدم . خيلي خوشحال مي شدم ، رنگ دنيا يك جورهايي عوض مي شد ، به شوق آن چيز از خواب بيدار مي شدم و زندگي مي كردم، يك شوق نهفته و باورنكردني ، قابل لمس.
حالا دو روز است با همان ذوق از خواب بيدار مي شوم و مدتي فكر مي كنم چرا انقدر خوشحالم ، چه اتفاقي افتاده .. ولي هيچ دليلي پيدا نمي كنم براي اين شوق بي انتها براي بودن
جرقه اش از آن شب قبل از صبح برفي ديروز بود . رقص برف و باد دوش به دوش در آغوش . تمام روز و شب ِ قبلش ؛[كه انگار ابرهاي سرخ روي زمين بودندو زمينه اي غير قابل وصف] ، بي گمان يك اتفاق ناب آن شب افتاده بود ، يك اتفاق ذوق بر انگيز ، بعضي وقتها نه اين كه منطقي بتوانم حلاجي اش كنم ولي احساس مي كنم اتفاقهاي ماوراء را و تبريك مي گويم به آدميان و شاد مي شوم . گاهي چقدر مثل بعضي يوگي ها فكر مي كنم !
Labels: روز نوشت