صحنه : شهر در سياهي فرو رفته ، نور ماه تقاطع كوچه ي بعدي را كمي روشن كرده . تا سر كوچه دو ساختمان فاصله داريم . نوع پيكربندي ساختمانها آدم را ياد روستاهاي قديمي آمريكايي مي اندازد .با همان جاده هاي خاكي و پنجره هاي مشبك.
تصوير از بالا : ساختمان مورد نظر با سه پله در كادر است و نور ماه در تقاطع كمي نورش را مي پراكند.شخصي با كلاه شاپو ، قد بلند ، ورزيده ، يك دست لباس سياه (شبيه به هيبت لاتهاي دوران قاجار)از گوشه پايين سمت راست تصوير وارد مي شود صداي كفشهايش روي ايوان ِ دم خانه سكوت شهر را مي شكند .با كيفي در دست يك راست به سمت ساختمان مورد نظر مي رود .
درون ساختمان : در را باز مي كند ، داخل تاريك است ، فانوسي را روشن مي كند . وسط اتاق از سقف يك لاشه ي گاو آويزان است . مرد قصاب چاقويش را بر مي دارد و روپوش سفيدش را مي پوشد .
ادامه : شروع مي كند به تيز كردن چاقو و آرام آن را روي تنها جسد آويزان از آن سقف مي كشد . زير لب شعر مي خواند و آوازهاي عاشقانه ي قديمي.چاقو تيز شده ، بر مي گردد پشت به تصوير ، رو به جنازه ، ايستاده ، يك ضربه به بالاي لاشه مي زند و تا پايين ادامه اش مي دهد . گوشت از هم باز مي شود . گويي يك مرده ي تازه است خون مي ريزد كف اتاق و امعا و احشاي * درونش روي زمين كم كم مي ريزد پايين. به علاوه ي يك قلب بزرگ سفيد . مرد ، با حالتي معمولي به صحنه نگاه مي كند ، بعد از مدتي خم مي شود و قلب سفيد را بر مي دارد ، قلب در دست مرد باد مي كند و تبديل مي شود به آن قلبهايي كه به شكل پنج ، بچه ها مي كشند . مرد نخ آن را مي گيرد و مي رود روي چارپايه تا آن را ميان ديگر قلبهايي كه از سقف آويزان است بياويزد .
پايان :و باز به خواندن ادامه مي دهد.
*edited
پ.ن : بايد بگم كه اين كاملن سلف منيجيستي نيست . ازون چيزاييه كه بعضي وقتا بين خواب و بيداري مي بينم.خداييش موافقم !چه چيزايي مي بينم ! .(البته با كمي تصرف)
Labels: کوتاه نوشت