سرش را انداخته بود پايين و محتويات اين جيبش را مي گذاشت توي آن جيبش . از آن لبخندهاي هميشگي اش داشت از آنهايي كه وقتي مي زد چروكهاي كنار چشمش عميق تر مي شد و چشمهاي ميشي رنگش ريز تر . سرش پايين بود ولبخند مي زد و آرام اسمها را مي شمرد . "
امير ، ساسان ، سعيد ، پويان ،آرش ، ... امسال با هم خيلي دوست شديم . حيف شد"و باز مي گويد "
حيف شد" و بار آخر سرش را تكان مي دهد و لبخندش گويي محو مي شود ، مي رود در خودش در سي سال بودنش با مدرسه :"
حيف شد"
Labels: روز نوشت