ساعت نگار : ساعت يك دقيقه مانده به دوازده ، راه درازيست تا صبح ،امشب زياد كار دارم. بيدار خواهم بود . بيداري هاي نه چندان اجباري . بيداري هاي جبراني براي ساعت هايي كه تلف شده اند . براي كارهاي نيمه تمام . براي كدهاي ننوشته . خوب است كه بشود جبرانشان كرد .اگر نشود چه ؟
دور نگار : كاش لحظه هايي را كه از دست مي روند مي شد اين طور جبران كرد به همين سادگي . با همين بيداريها . توانستن هايي را كه هيچ وقت اتفاق نمي افتند را مي شود جبران كرد؟. مي توانستم برگردم ، مي توانستم بروم ، مي توانستم بگويم و همه ي اينها پيش از تولدشان پيش از آنكه حتي بهشان فكر شود نابود شده اند .
دقيقه نگار : ساعت سه دقيقه گذشت ، چه زود . صداي آبي مي آيد كه بخار شده خودش را مي كوبد به در و ديوار كتري از آن جا بالا مي رود و خودش را مي چسباند به سقف به ديوار و آرام سرد مي شود و مي ريزد پايين . هيچ صداي ديگري نيست . همه رفته اند و خوابيده اند ، شايد هم نخوابيده اند . شايد اگر مي توانستم بفهمم بيدارند يا نيستند برايم مهم مي شد ولي حالا كه قطعيت ندارد چه اهميتي دارد . چيزهايي برايمان اهميت مي يابند كه "گمان" نباشند . مگر چقدر مي توانيم روي "گمان" هايمان سرمايه گذاري كنيم .ولي چيزهايي هستند در عالم كه خودمان را در مقابلشان به آن راه مي زنيم فقط چون مطمئن نيستيم حقيقتشان چيست .سرمايه گذاري؟ بازهم صحبت حق و حقوق شد . حتي به چيزهايي كه مطمئن نيستيم فكر هم نمي كنيم .
روز نگار : به ويالون فكر مي كنم و دستهاي فرانك ، كه رويش مي رقصند . به خودم كه در رقص انگشتانش موج مي رفتم و به يك و دو كردن ِ تارها و به نوت . و به ساز و به آوا و به دو و به رِ ِ و به مي و به فا و به سو و به لا و به سي .به تك تكشان و به همه شان و حتي به آن كيف سياه كه همه ي نوت ها را در خود مي خواباند و ويالون را كه هميشه درون آرام گاهش بيدار است .
شب نگار : مي روم تنها صداي امشب را خاموش كنم . يا تنها صدايي را كه من مي شنوم خاموش كنم . چه كسي مي گويد تمام آن چيزهايي كه هست دقيقا همان چيزهاييست كه ما مي بينيم . يا ما مي شنويم .گوشم سنگين است براي شنيدن صداهاي ديگر ، صداي ديوار ، صداي سقف ، صداي فرش ، صداي چمن هاي پارك ، صداي بيد كه زلفهاي پريشانش حالا تا پنجره ي اتاقم مي آيند . و صداي بودن . مي روم كه چيزي بياورم همراهم باشد چند جرعه اي و توي راه زل مي زنم به چهره ام توي شيشه ي پنجره ي چوبي ،واقعن اين منم ؟ خيلي وقتها اين سوال را از خودم پرسيده ام . بعد از اين همه سال باز هم باور اينكه اين منم برايم سخت است . از خودم نمي ترسم فقط كمي غريبه مي شود . واقعن اين چيست؟ تصويري روي شيشه اي كه آن طرفش معلوم است ؟ اگر آن طرف من هم معلوم بود چه مي شد؟ بدن را هم يك نشانه مي دانم ، يك وجود براي به ياد آوري وجودي ديگر ، يك قابل لمس براي حس كردن يك غيرقابل لمس . ولي به گمانم انقدر اين نشانه را جدي گرفته ايم كه يادمان مي رود اين فقط سمبلي از آدميت است . چيزي كه آدم را يك جا در خودش جمع كند تا بقيه ببينندش ، من خودم را اين كالبد نمي بينم يك چيز پراكنده ام كه اين جا ظهور مي يابم و موقع مرگ ديگر چيزي يا سمبلي براي ديده شدن ندارم .
چاي خوران : يك چيزي كنار پنجره ها زنده است و چشمم بر مي گردد به طرفش ؛ ماهي ! اينها هم براي خودشان زنده اند زندگي مي كنند . آب مي خورند ،نمي خورند . تمام دغدغه شان اين است كه دهانشان را ببندند و باز كنند و وقتي وضعيت قرمز شد بپرند روي آب. يا حداقل ما اين ها را از آن ها مي بينيم . براي خودشان دغدغه هاي بزرگيست . بزرگ تر از دغدغه هاي ما . دغدغه هاي مرگ و زندگي . هنوز داغ است اين چايي . اين جا كه نگاهش مي كنم بخاري را نمي بينم كه بيايد بالا ولي وقتي بگيرمش زير چانه ام گرمايش را حس مي كنم كه زير چانه ام را نوازش مي كند . "حس " . مهم است كه بداني كدام حست را كجا به كار بري. دقيقا آن جايي كه مي گوييم هيچ چيزي براي ديدن وجود ندارد حتما چيزي براي شنيدن ، لمس كردن و بوييدن وجود دارد و اگر هيچ چيزي براي ديدن ، بوييدن ، شنيدن ،لمس كردن و چشيدن وجود نداشته باشد ، بايد احساسها را زير رو رو كرد و اطمينان داشت كه يك حسي كم آمده وگرنه بي وجودي امكان ندارد . هميشه يك چيزي هست ، حداقلش اين است كه تو براي فكر كردن آن جايي .
سوييچ كنان : حالا ديگر مجبوريم برويم در لينوكس تا كد بنويسيم و اجرا كنيم و جواب ندهد . يك چيزهاي ديگري بود مانده در دلمان كه بنويسيم . باشد وقتي ديگر .
Labels: فكر نوشت