02 April 2007

 يك ليوان چاي


ساعت نگار : ساعت يك دقيقه مانده به دوازده ، راه درازيست تا صبح ،‌امشب زياد كار دارم. بيدار خواهم بود . بيداري هاي نه چندان اجباري . بيداري هاي جبراني براي ساعت هايي كه تلف شده اند . براي كارهاي نيمه تمام . براي كدهاي ننوشته . خوب است كه بشود جبرانشان كرد .اگر نشود چه ؟
دور نگار : كاش لحظه هايي را كه از دست مي روند مي شد اين طور جبران كرد به همين سادگي . با همين بيداريها . توانستن هايي را كه هيچ وقت اتفاق نمي افتند را مي شود جبران كرد؟. مي توانستم برگردم ، مي توانستم بروم ، مي توانستم بگويم و همه ي اينها پيش از تولدشان پيش از آنكه حتي بهشان فكر شود نابود شده اند .
دقيقه نگار : ساعت سه دقيقه گذشت ، چه زود . صداي آبي مي آيد كه بخار شده خودش را مي كوبد به در و ديوار كتري از آن جا بالا مي رود و خودش را مي چسباند به سقف به ديوار و آرام سرد مي شود و مي ريزد پايين . هيچ صداي ديگري نيست . همه رفته اند و خوابيده اند ، شايد هم نخوابيده اند . شايد اگر مي توانستم بفهمم بيدارند يا نيستند برايم مهم مي شد ولي حالا كه قطعيت ندارد چه اهميتي دارد . چيزهايي برايمان اهميت مي يابند كه "گمان" نباشند . مگر چقدر مي توانيم روي "گمان" هايمان سرمايه گذاري كنيم .ولي چيزهايي هستند در عالم كه خودمان را در مقابلشان به آن راه مي زنيم فقط چون مطمئن نيستيم حقيقتشان چيست .سرمايه گذاري؟ بازهم صحبت حق و حقوق شد . حتي به چيزهايي كه مطمئن نيستيم فكر هم نمي كنيم .
روز نگار : به ويالون فكر مي كنم و دستهاي فرانك ، كه رويش مي رقصند . به خودم كه در رقص انگشتانش موج مي رفتم و به يك و دو كردن ِ تارها و به نوت . و به ساز و به آوا و به دو و به رِ ِ و به مي و به فا و به سو و به لا و به سي .به تك تكشان و به همه شان و حتي به آن كيف سياه كه همه ي نوت ها را در خود مي خواباند و ويالون را كه هميشه درون آرام گاهش بيدار است .
شب نگار : مي روم تنها صداي امشب را خاموش كنم . يا تنها صدايي را كه من مي شنوم خاموش كنم . چه كسي مي گويد تمام آن چيزهايي كه هست دقيقا همان چيزهاييست كه ما مي بينيم . يا ما مي شنويم .گوشم سنگين است براي شنيدن صداهاي ديگر ، صداي ديوار ، صداي سقف ، صداي فرش ، صداي چمن هاي پارك ، صداي بيد كه زلفهاي پريشانش حالا تا پنجره ي اتاقم مي آيند . و صداي بودن . مي روم كه چيزي بياورم همراهم باشد چند جرعه اي و توي راه زل مي زنم به چهره ام توي شيشه ي پنجره ي چوبي ،واقعن اين منم ؟ خيلي وقتها اين سوال را از خودم پرسيده ام . بعد از اين همه سال باز هم باور اينكه اين منم برايم سخت است . از خودم نمي ترسم فقط كمي غريبه مي شود . واقعن اين چيست؟ تصويري روي شيشه اي كه آن طرفش معلوم است ؟ اگر آن طرف من هم معلوم بود چه مي شد؟ بدن را هم يك نشانه مي دانم ، يك وجود براي به ياد آوري وجودي ديگر ، يك قابل لمس براي حس كردن يك غيرقابل لمس . ولي به گمانم انقدر اين نشانه را جدي گرفته ايم كه يادمان مي رود اين فقط سمبلي از آدميت است . چيزي كه آدم را يك جا در خودش جمع كند تا بقيه ببينندش ، من خودم را اين كالبد نمي بينم يك چيز پراكنده ام كه اين جا ظهور مي يابم و موقع مرگ ديگر چيزي يا سمبلي براي ديده شدن ندارم .
چاي خوران : يك چيزي كنار پنجره ها زنده است و چشمم بر مي گردد به طرفش ؛ ماهي ! اينها هم براي خودشان زنده اند زندگي مي كنند . آب مي خورند ،‌نمي خورند . تمام دغدغه شان اين است كه دهانشان را ببندند و باز كنند و وقتي وضعيت قرمز شد بپرند روي آب. يا حداقل ما اين ها را از آن ها مي بينيم . براي خودشان دغدغه هاي بزرگيست . بزرگ تر از دغدغه هاي ما . دغدغه هاي مرگ و زندگي . هنوز داغ است اين چايي . اين جا كه نگاهش مي كنم بخاري را نمي بينم كه بيايد بالا ولي وقتي بگيرمش زير چانه ام گرمايش را حس مي كنم كه زير چانه ام را نوازش مي كند . "حس " . مهم است كه بداني كدام حست را كجا به كار بري. دقيقا آن جايي كه مي گوييم هيچ چيزي براي ديدن وجود ندارد حتما چيزي براي شنيدن ، لمس كردن و بوييدن وجود دارد و اگر هيچ چيزي براي ديدن ، بوييدن ، شنيدن ،‌لمس كردن و چشيدن وجود نداشته باشد ، بايد احساسها را زير رو رو كرد و اطمينان داشت كه يك حسي كم آمده وگرنه بي وجودي امكان ندارد . هميشه يك چيزي هست ، حداقلش اين است كه تو براي فكر كردن آن جايي .
سوييچ كنان : حالا ديگر مجبوريم برويم در لينوكس تا كد بنويسيم و اجرا كنيم و جواب ندهد . يك چيزهاي ديگري بود مانده در دلمان كه بنويسيم . باشد وقتي ديگر .

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com