زيبايي مطلق
عشق مطلق
آزادي مطلق
لذت مطلق
هواي معركه ايست اين روزها ، از آن هايي كه اگر نگويي معركه است يك چيزي بغض مي شود توي گلوي آدم ، انگار يك چيزي را ببيني و انگار نديده اي از كنارش بگذري . كسي چيزي نمي فهمد، كسي ناراحت هم نمي شود چرا اين زيبايي را فرياد نزده اي ولي يك چيزي از من كم مي شود . احساس مي كنم اين زيبايي بي پايان را ناديده گرفته ام . زيبايي بي پايان هيچ گاه نمي تواند همان زيبايي مطلق باشد . زيبايي اي كه ديروز در راه دانشگاه ديدم همان هايي بود كه در سالهايي پيش ازين ديدم . همه چيز همان بود كه بود ولي چشم من گويا از جايي ديگر آمده بود اين بار ، تا به نظاره بنشيند آن همه زيبايي را و آن كوه ِ چروك را كه فكر كردم جزء زاگرس باشد . و عهد كردن با خودم كه يك روزي وسط آن راه پياده شوم و از آن كوه بروم بالا و ساعتها بنشينم رويش تا خورشيد غروب كند . آن كوه هاي دوقلوي چروك، بي پايان زيبا بودند و بي نهايت دلنشين . همان بودنشان آن جا عظمتي بود از بودن و از زنده بودن . يك روزي مي روم آن جا و آن چه را ديروز ديدم دوباره مي بينم . همان موقع در خودم فكر مي كردم چطور اين سال ها نديده بودمشان . حكم آشنايي ديرين را داشتند كه بعد از سال ها كه چشم دوخته اند به آمدن و رفتنت . اين بار تويي كه سرت را از خودت مي آوري بالا . از آن لذت در خود بودن . محدود بودن و نگاهشان مي كني و تازه مي بيني ديدن آن ها هم جزئي از زندگيست . زيبايي نهايت ندارد ولي مطلق نيست . هر چيزي يك روزي برايت حدود ندارد و وقتي پايت برسد پله ي بالايي نقصانش را مي بيني و مي بيني كه زيباييش در همان برهه معنا داشته . ولي اين ذات زيبا بودن را نفي نمي كند . زيبايي گرچه مطلق نيست ولي در برشي از زمان مي تواند قابل قياس نباشد .
با احساسي دوست داشتني عظيم در اين عالم زندگي كردن خود ِ بودن است . دانستن اين حقيقت كه خوشي دوامش تا زماني است كه تو بخواهي خوش باشي ،نياز به زمان دارد . اين كه بداني خوشبختي ، عشق ، دوست داشتن آب كوزه اي نيست كه بريزد جلوي پايت حقيقتي است كه تاوان ِ انكارش رنج و اندوه هميشگي است . عشق كلمه ي سختي است . انقدر سخت كه در مورد اسطوره هاي بزرگ هميشه اين شك وجود دارد كه آني كه از آن سخن به ميان مي آيد خودخواهي و ميل به داشتن است ، ميل به حاكميت مطلق ، ميل به ارضاي نيازهاي انسانيت كه گاهي در پرده اي خودش را مخفي مي كند تا جور ديگري بر ديگران ظاهر شود يا نقش بازي كردني از نوع خودندانسته. اين نقش بازي كردن گاهي انقدر وانمود مي شود كه معناي اروسي آن براي خودمان به آگاپه تعميم مي يابد . عشق جايي به مطلق بودن نزديك مي شود كه معشوقمان از وجودي حقيقي به وجودي وانموده تغيير كند . وجود حقيقي حتي در صورت كمال كامل نيست چرا كه ذهنيت ،چيزي مطابق با خواسته ها مي سازد و اين بت در ذهن تا آن جا پيش مي رود كه با خواسته هايمان هم راستا مي شود . اين است كه وانموده هاي موجود در ذهنمان را عاشقانه مي پرستيم .حال آن كه حقيقت چيزي جز آن است كه بتواند نيازهايمان را به طور كامل پوشش دهد . عشق در پس نياز است و جايي ظهور مي كند كه آن نياز پاسخ داده شود . هر گاه پاسخ آن به نيازمان طور ديگري تعريف شود كه از حيطه ي حاكميت خارج و به آزادي ما لطمه وارد كند عشق مطلق معنايش را به كل از دست مي دهد . عشق را تنها گاهي و در بازه اي از زمان مي توان نسبت به مابقي ممكنات مطلق دانست .
گويي در اين جامعه اي كه هر كسي به دنبال خود است تنها چيزي كه همه برايش تلاش مي كنند آزادي مطلق است . عدالت مطلق . مطلق بودن آزادي در حالي كه در محدوده ي قرمزي قرار مي گيرد تا آزادي ديگران را تهديد نكند چطور مي تواند كمال يك حقيقت به حساب آيد؟ عدالت در حالت مطلق ظهور واقعي ندارد و فقط حقيقتي است كه به آن انديشيده مي شود . جايي كه عشق مطلق آزادي مطلق را تهديد مي كند چطور مي توان از مطلقيات حرف زد ؟ آزادي مطلق تنها زماني معنا مي يابد كه نگاه عاشقانه اي در كار نباشد كه آزادي معشوق را محدود كند . آزادي مطلق نياز به حاكميت را نفي مي كند و قانون ها را مي شكند . چيزي كه هست آزادي از نوع مطلق وجود ندارد و اين سوال هميشه مطرح است كه ما تا كجا آزاديم ؟
لذت مطلق معنايي نهفته است كه زير پوست ِبودن نمود مي يابد ، يا لذت مي بريم يا نمي بريم ! نمي تواند حد وسطي داشته باشد . در كفه ي ترازوي خوشبختي ،اگر تمايلاتمان كفه ي سنگين تر باشد لذت خواهيم برد . چون و چرايي ندارد . به عشق ،زيبايي ، آزادي و حاكميت مطلق ارتباطي پيدا نمي كند . لذت بردن حسي است در برهه ي زمان كه در يك لحظه اين را مي آفريند كه هيچ چيز جز بودن سزاوار خوشي نيست و در اين آن ، اين طور بودن. مهم نيست آن جايي كه هستي چقدر مطلق است عشق هايت چقدر صد در صدند يا حتي زيبايي چقدر آن جا كامل است . همه چيز در نسبيتي كامل معناي مطلق لذت بخش بودن را القاء مي كند و اين نسبيت ندارد .
+
و شماره
پانزدهم هزارتو با موضوع لذت . به خيلي ها تبريك مي گويم . خودشان مي شناسند خودشان را پس نام نمي برم
پ.ن : من هم به اين درد پينگ هاي مكرر دچار شدم . پس ببخشيد و آگاه باشيد كه همانا اين پينگ فقط در اثر اصلاحات تايپيست كه مي بينم اينجا اتفاق افتاده وگرنه ما به خودمون باشه همون يكبارش هم پينگ نمي كنيم . جون شما !
Labels: فكر نوشت