قديسه اي نشسته بود رو به تاريكي در امتداد نوري كه رو به ظهور بود . قديسه اي كتاب مقدس را باز كرده بود و مي خواند . قديسه اي رو به آسمان به ماه خيره شده بود . قديسه اي آرام دعا مي خواند . قديسه اي پشت پنجره براي بچه ها حرف مي زد . قديسه اي راه مي رفت . قديسه اي شعر مي گفت . قديسه اي بازي مي كرد . قديسه اي خواب مي ديد . قديسه اي در رويايش هم باليني مي جست . قديسه اي لگد مال مي كرد افكارش را . قديسه اي نفرين مي كرد . قديسه اي فحش مي داد . قديسه اي پرسه مي زد . قديسه اي رويا مي بافت . قديسه اي تقدس را به سخره مي گرفت . قديسه اي دلش مي خواست زير لگدها خورد شود . قديسه اي در دسترس بودن را مي خواست . قديسه اي زندگي مي خواست .قديسه اي لباس را در آورد و پريد توي آب تا قديسيش را بر آب دهد .قديسه اي بر باد رفت.
پ.ن:اگر قداست را از بعضي كتابها گرفته بودند مابين كتابهايي كه مي خوانم لابد خوانده بودمشان !
Labels: کوتاه نوشت