گاهي آدم دلش مي خواهد همينطوري بدون زير انداز توي يك شب بهاري برود و بنشيند زير بيد.
بنشيند و آرام با خودش حرف بزند وكسي جز خودش صدايش را نشنود ، توي سرماي هواي بهاري كه اصلن سرد نيست تا مغز استوانش بلرزد وآرام آرام اشكهايش از روي گونه هايش بريزد روي زميني كه سرد ميخ كوبش كرده.
و با خودش آرام بگويد «كاش مرده بودم» و خودش از خودش بپرسد «واقعن؟» وخودش دوباره چشمش پر از اشك شود وبغض تمام گلويش را فشار دهد وسرش را تكان دهد وبا ناچاري اي بي درمان بگويد«واقعن».
و انقدر تا آن مغزاستخوانش بلرزد كه تمام بدنش شروع كند به لرزيدن و اين جايي كه حتمن انتها نيست و او به انتها رسيده با خودش بگويد «آخرش همينست ديگر ؛ مردن».
و آرام خودش را در اغوش بكشد و زل بزند به برگهاي بيد كه توي باد شناورند و دانه هاي اشكش را كه سيلاب مي شوند روي گونه اش حس كند .