13 May 2007

 بي حسي مطلق ؛ استندباي



آدم جايي مي‌خواهد براي زيستن ، براي بودن ، براي خوش بودن . غم را بشود تحمل كرد عمرش چند ساعت است . چند ماه . چند سال .
قرارمان بود امسال احساس خوشبختي روي دلمان انقدر بماند كه نتوانيم نفس بكشيم ولي حالا ، حالا كه هواي پنبه‌اي ِ خيس آن بالا روي بدنت بوسه‌ها مي‌ريزد و تمام بدنت غرق مي‌شود در آن گوله‌هاي درشت ، همان قدر كه كيفورم مي‌كند ، بي‌حسم مي‌كند و مرا مي‌اندازد توي غمهايي كه نمي‌دانم اين چند روزه از كجا مي‌آيد . نمي‌دانم كجاي اين زندگي انقدر لعن و نفرين دارد كه دارد حالم را به هم مي‌زند . كجايش نمي‌گذارد زل بزنم توي چشمش و با خنده‌اش بخندم . رويم را برمي‌گردانم و لبخندش را با بي‌تفاوتي جواب مي‌دهم . بي‌حسي ِ تمام . يك خط ثابت كه نه بالا مي‌رود نه پايين . اين دوران كسل كننده‌ي چند ماهه دارد پدرم را درمي‌آورد . دلم مي‌خواهد باز تا نيمه‌هاي شب لنگ در هوا بمانم و ندانم شب خانه‌اي در كار هست يا نه . هر روز از آن تپه ها بالا پايين بروم . بروم بنشينم و توي آن هواي آن بالا كافي ميكس بخورم . توي آن سالن مزخرف كه نگاههاي هيچكس دوستانه نيست راه بروم .ساعتها انتظار بكشم و ساعتها بخندم . كتابها را بالاجبار بخوانم و هيچي از زندگي نفهمم .
زندگي‌اي به آن گندي هم حسرت خوردن دارد؟ وقتي حالا آدم بيفتد توي سير بي‌حالي دلش مي‌خواهد حداقل يك حس ديگري بيايد كه نجاتش دهد . حتي ترس . حتي نفرت . حتي لذت . هر چيزي غير از بي‌حسي مطلق كه حالا افتاده توي دامنم . زل مي‌زنم به مردم و خوشيشان و فكر مي‌كنم زندگي من هم يك زماني حتما بهتر مي‌شود . حالا چند ماه است در اين بي‌حسي مطلق استراحت مي‌كنم و بعدها كه حسرت اين روزها را خوردم لابد به آن روزها لعنت خواهم فرستاد .
ولي حالا توي اين طوفاني كه خودش اصلن به اندازه‌ي اسمش ترسناك نيست بوي خاك مي‌رود زير منافذم و تمام سعيش را مي‌كند كه يك روح مرده را زنده كند .هوايي كه سخت مي‌شود باورش كرد چند دقيقه پيش خورشيدي بود آن بالا ها .

پ.ن : اكيدن توصيه مي‌كنم كه Old Fashion رو از ياد نبريد .

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com