آدم جايي ميخواهد براي زيستن ، براي بودن ، براي خوش بودن . غم را بشود تحمل كرد عمرش چند ساعت است . چند ماه . چند سال .
قرارمان بود امسال احساس خوشبختي روي دلمان انقدر بماند كه نتوانيم نفس بكشيم ولي حالا ، حالا كه هواي پنبهاي ِ خيس آن بالا روي بدنت بوسهها ميريزد و تمام بدنت غرق ميشود در آن گولههاي درشت ، همان قدر كه كيفورم ميكند ، بيحسم ميكند و مرا مياندازد توي غمهايي كه نميدانم اين چند روزه از كجا ميآيد . نميدانم كجاي اين زندگي انقدر لعن و نفرين دارد كه دارد حالم را به هم ميزند . كجايش نميگذارد زل بزنم توي چشمش و با خندهاش بخندم . رويم را برميگردانم و لبخندش را با بيتفاوتي جواب ميدهم . بيحسي ِ تمام . يك خط ثابت كه نه بالا ميرود نه پايين . اين دوران كسل كنندهي چند ماهه دارد پدرم را درميآورد . دلم ميخواهد باز تا نيمههاي شب لنگ در هوا بمانم و ندانم شب خانهاي در كار هست يا نه . هر روز از آن تپه ها بالا پايين بروم . بروم بنشينم و توي آن هواي آن بالا كافي ميكس بخورم . توي آن سالن مزخرف كه نگاههاي هيچكس دوستانه نيست راه بروم .ساعتها انتظار بكشم و ساعتها بخندم . كتابها را بالاجبار بخوانم و هيچي از زندگي نفهمم .
زندگياي به آن گندي هم حسرت خوردن دارد؟ وقتي حالا آدم بيفتد توي سير بيحالي دلش ميخواهد حداقل يك حس ديگري بيايد كه نجاتش دهد . حتي ترس . حتي نفرت . حتي لذت . هر چيزي غير از بيحسي مطلق كه حالا افتاده توي دامنم . زل ميزنم به مردم و خوشيشان و فكر ميكنم زندگي من هم يك زماني حتما بهتر ميشود . حالا چند ماه است در اين بيحسي مطلق استراحت ميكنم و بعدها كه حسرت اين روزها را خوردم لابد به آن روزها لعنت خواهم فرستاد .
ولي حالا توي اين طوفاني كه خودش اصلن به اندازهي اسمش ترسناك نيست بوي خاك ميرود زير منافذم و تمام سعيش را ميكند كه يك روح مرده را زنده كند .هوايي كه سخت ميشود باورش كرد چند دقيقه پيش خورشيدي بود آن بالا ها .
پ.ن : اكيدن توصيه ميكنم كه
Old Fashion رو از ياد نبريد .
Labels: روز نوشت