خيال هم نداشتيم كه امروز كه سه شنبه شب است و هوا هم كمي باران زده چيزي بنويسيم . بعد با خودمان گفتيم چه جاي ترديد كه دوستاني را كه در غم شريكت بوده اند ، شريك كني در لحظه هايي ناب كه بودنشان را با پوست و استخوانت حس مي كني ! حالا من نشسته ام توي يك اتاق هجده متري كه تنها اتاقيست كه اين دور و ور زندگي مي كند و نوري كه از پنجره ي آبي غربي مي آيد تو، خودش را به رخ مي كشد بر نوري كه از پنجره ي نارنجي شرقي مي آيد . جايي وسط اتاق در هم تلاقي مي كنند و هيچكدامشان نه آن خودشانند نه آن يكي . هنوز تكنولوژي پايش را وسط نكشيده تا يكباره گند بزند به همه ي اين رقصهاي نور غروبي . باران هم مي آيد . باران خوبي هم ميآيد . يكي مي آيد و مي نشيند بر زمين و هنوز ردش پاك نشده بعدي كنارش جاگرفته . اينطوريست كه ميشود رگبار . تك و توك مي آيند و بعد يكباره هجوم مي آورند. انگار همان آمدن اول است كه ترديد مي آورد و همين هجوم است كه كوتاه مي كند اين جماعت ابر صفت را بر زمين ِ سخت . من گذاشته ام آهنگي را كه تكرار شود درونم تا خودم را به ياد آورم و اين فضا را و همه با هم يكي شويم وهيچ آن يكي نباشيم . نه باراني خالي نه آهنگي خالي و نه اتاقي خالي . همه مان بسازيم صحنه اي وسيع از بودن ِ يك آدم ميان ِچهار ديوار با دو پرده ي آبي و نارنجي و آهنگي كه قرارست اين صحنه را بارها و بارها دوباره بسازد تا به ياد آورد كه روزي جزئي بوده از كلي . از كلي كه در يك لحظه شكل گرفت و ديگر خوابيد .
پ.ن : فقط وقتي مي توان پاز كرد آهنگ راكهصداي آكاردئوني كوچه را پر كند و شروع كنند به خواندن نازنين مريم و سلطان قلبها ... ! انگار هر چيزي گوشه اي هم افتاده باشد شريك مي كند خودش را براي رسيدن به صحنه اي كه شايد تكرارش يك در هزار است .