- پيش در آمد : همهتان ميدانيد كه ما در عالم ادبيات نه جايي داريم نه مقامي و نه اطلاعاتي كه شما نداشته باشيد . اينست كه حرف ِ زياده است بازگويي چيزهايي كه همهتان ميدانيد . به حكم ادب در محضر شيخ بزرگوار فردوسي توسي و مختصري بر زندگيشان آنچه را در ذهن دارم اينجا مي نگارم تا بزرگ منشي ِ اين حكيم ِ اديب را جايي ثبت كرده باشيم بنابر وظيفهاي.در اين حكايت از ما تاريخ و ماه و سال نپرسيد كه بالكل عاجزيم . غرض ذكر زندگي بزرگ مرديست و تاريخ به كار ِ من يكي كه نميآيد .
فردوسي در جواني به همنشيني چند شاعر بزرگ گذر افتاد . و ايشان او را در مقام امتحان گذاشتند تا مصرعي را براي تكميل چهارپاره اي بياورد . آن سه شاعر ديگر از قرار زير بودند كه مصرعي را به ترتيب نقل كردند .
عَسجـــُدي : مانند رخت ماه نباشد روشن
فرخـــي : چون عارض تو گل نبود در گلشن
منوچهري : مژگانت همي گذر كند از جوشن
كه او بلافاصله با مصرع
فردوســــي : مانند سنان گيو در جنگ پشن
تمامش كرد . پس او را به سلطان محمود غزنوي معرفي كردند كه جواني بس حكيم و سزاوار بود . سلطان محمود او را بزرگ داشت و قول مثقالي طلا به ازاي هر مصراع به او داد .پس او سالياني به پندار، سي ، جهد كرد در ساختن شش هزار مصراع و آن را نزد سلطان برد . وزير چون آن قول را بشنيد از در ِ مخالفت در آمد كه «چه خبر است قربان !مثقال را نقره بفرستيد » . در هنگام پيشكش «شاهنامه» به شاه او در حمامي بود . فردوسي از سخن وزير سخت برآشفت و گفت كه اين مقدار را به كيسه كشان حمام دهيد و كتاب را زير بغل زد و از آن مكان بيرون برفت .
چون چندين سال بگذشت .روزي در مراسم شكار، سلطان محمود آوازه ي اشعاري را كه از چادري بيرون ميآمد شنيد و آنها سخت به دلش نشست . از چند و چونش كه اطلاع يافت گفتند منتسب است به فردوسي از اهالي توس . سلطان به سمت سراي او شتافت تا جبران مافات به جاي آرد . چون به آن جا رسيدند فردوسي را در حالي يافتند كه بر دستان مردم به سمت قبرستان مي بردند . شاه از دختر ِ او پرسيد كه حال چاره چيست و دختر در پاسخ گفت « پدرم مردي دهقاندار بود . و مردم اين خبطه از سيلاب در عذابند كه هر از چندي محصولاتشان را بر آب مي برد . مصمم بود پول حاصل از شاهنامه اش را صرف كند در جلوگيري از بلاي اين ناحيه ، شما خواسته ي وي را تمام كنيد .» و شاه آن چنان كرد كه فردوسي ِ بزرگ خوش داشت .
روزي شاگرد فردوسي خدمت استاد رسيد و گفت كه جناب استاد شما كه ميفرماييد در اين «شاهنامه» كلمه اي عربي نياورده ايد من سه كلمه يافته ام ، فردوسي از آن سه كلمه پرسيد و شاگرد در جواب گفت :
در اين مصراع سه كلمه ي عربي هست : ملك گفت احسنت ، فلك گفت زه !
فردوسي خنديد و گفت اگر توجه كني مي بيني كه اينها را من نگفته ام ، آنها را فلك و ملك گفته اند .
- پس نوشت تشكرانه : با تشكر از سيستر كوچيكه و ابوي جان
Labels: روز نوشت