راه، جاده، لاستیک،و سرعتی؛ که تو را با خود میبرد به انتهای موازی دو خط، به نقطهی تلاقی. به خیال رسیدنهایی که در چشمت هربار میبینی و میدانی که به اندازهی یک ماشین همیشه جدا ایستادهاند. و لرزشهای دل خطهایی؛ که زیر لاستیکها به نقطهی وصل هجوم میبرند. و بادی که شکنجه میکند پرتاب موهایت را بر صورتت و شکار درختی در آن سرعت و آرامشی که تابستانیست. و خطر؛ در ویراژهای بین دو ماشین و قلبی که شطرنج را خوب بلد است. و فرشته ی نگهبان؛ که هر لحظه از میان سه ابرِ راه راه لبخند میزند...
راه، آسمان، بالهای شناور، و صعود؛ که میخت میکند روی تکیه گاهی که به هیچ بند است مگر موتوری که فرشتهات میگوید نمیایستد. و آن بالایی؛ که مینشاندت روی ابرهای رویایی ِ همیشگی. و زمینی؛ که همیشه رویش بودهای و کوچکی ِ بزرگ آدمهایی که هر لحظه دورتر میشوند و هیچ از بزرگیشان کم نمیشود با دور شدن از آن مسیر سبز. و تو خوشحالی که بزرگ بودن را با اندازهها و صورتها باور نداری. و خورشید؛ که روی ابرها نور میپاشد تا اینبار میزبان خوبی باشد برای چند ساعت هم نشینی. و فرود از آن اوج به سطحی که دیدهای از آن بالا بزرگتر از یک قدمی توست که هر بار برش میداری و میگذاریش سه سانت جلوتر و با خودت فکر میکنی شاید هم عقبتر...
راه، آب، موجی که شکسته میشود،و صدایی؛ که چشم بسته هم آن رونده را در جانت متلاطم میکند. و قطرههایی که گهگاه لمست میکند تا بدانی که هر چیزی هر چقدر دور و نزدیک باید لمس شود تا لذتش از آن عمق و سطح بیرون بجهد و بنشیند جایی در خاطرت. و باد؛ که نوازشت میکند و دمی هم نمیایستد تا نگاهش کنی و تو خوب میدانی که همان ناشکیباییش را دوست داری. و بالا و پایین رفتنهای مداوم روی موج و دلی که به همین ضربهها خوش است...
راه، ریل، کوپه ای که دو جای خالی دارد،و پنجرهای که باز نمیشود برای سر بیرون بردن، و صدای چرخها که گوشت را پر میکند و تو دنبال آن صدای هوهوچی چی ِ اصیل میگردی میانش و دنبال دیدن آن دودهای ابر مانند که بالا میرفتند و ذغالهایی که ریخته میشدند توی آن کوره؛ و مردهای تنومندی که عرق میریختند و سوت قطار...
راه، خاک، پا،و لمس سکوت بی واژهی ممتد هستی و هیجان ذهن برای درک معنایی بالاتر از لمس، بالاتر از جذب، بالاتر از خویش. و قدم؛ که میلرزاند دل را، پا را، تن را. و جنبشی عظیم که میگیرد تمام آن احساسهای بودن را. آدم بودن را. وجود داشتن را. و اشک که پر میشود توی چشمهایی که نه به آسمان چشم دوخته و آن ابرهای انبوه و پنبهای، نه به آب فکر میکند و قطرههای زلالش روی پهنای صورت دختری که بسته چشمهایش را به روی آن عظمت و نه به ذغالهایی که دود میشوند توی سبز پوش درختان. به راهش نگاه میکند و در میان آن خاکیِ یکدست گاهی چمنی را زیر پایش حس میکند و سلام میکند به قاصدکی که شوری میافکند برای دنبال کردنش.
Labels: کوتاه نوشت