10 July 2007

 راه، سفر، مسافر


راه، جاده، لاستیک،
و سرعتی؛ که تو را با خود می‌برد به انتهای موازی دو خط، به نقطه‌ی تلاقی. به خیال رسیدن‌هایی که در چشمت هربار می‌بینی و می‌دانی که به اندازه‌ی یک ماشین همیشه جدا ایستاده‌اند. و لرزش‌های دل خط‌هایی؛ که زیر لاستیک‌ها به نقطه‌ی وصل هجوم می‌برند. و بادی که شکنجه می‌کند پرتاب موهایت را بر صورتت و شکار درختی در آن سرعت و آرامشی که تابستانیست. و خطر؛ در ویراژهای بین دو ماشین و قلبی که شطرنج را خوب بلد است. و فرشته ی نگهبان؛ که هر لحظه از میان سه ابرِ راه راه لبخند می‌زند...

راه، آسمان، بال‌های شناور،
و صعود؛ که میخت می‌کند روی تکیه گاهی که به هیچ بند است مگر موتوری که فرشته‌ات می‌گوید نمی‌ایستد. و آن بالایی؛ که می‌نشاندت روی ابرهای رویایی ِ همیشگی. و زمینی؛ که همیشه رویش بوده‌ای و کوچکی ِ بزرگ آدم‌هایی که هر لحظه دورتر می‌شوند و هیچ از بزرگیشان‌ کم نمی‌شود با دور شدن از آن مسیر سبز. و تو خوشحالی که بزرگ بودن را با اندازه‌ها و صورت‌ها باور نداری. و خورشید؛ که روی ابرها نور می‌پاشد تا این‌بار میزبان خوبی باشد برای چند ساعت هم نشینی. و فرود از آن اوج به سطحی که دیده‌ای از آن بالا بزرگ‌تر از یک قدمی توست که هر بار برش می‌داری و می‌گذاریش سه سانت جلوتر و با خودت فکر می‌کنی شاید هم عقب‌تر...

راه، آب، موجی که شکسته می‌شود،
و صدایی؛ که چشم بسته هم آن رونده را در جانت متلاطم می‌کند. و قطره‌هایی که گه‌گاه لمست می‌کند تا بدانی که هر چیزی هر چقدر دور و نزدیک باید لمس شود تا لذتش از آن عمق و سطح بیرون بجهد و بنشیند جایی در خاطرت. و باد؛ که نوازشت می‌کند و دمی هم نمی‌ایستد تا نگاهش کنی و تو خوب می‌دانی که همان ناشکیباییش را دوست داری. و بالا و پایین رفتن‌های مداوم روی موج و دلی که به همین ضربه‌ها خوش است...

راه، ریل، کوپه ای که دو جای خالی دارد،
و پنجره‌ای که باز نمی‌شود برای سر بیرون بردن، و صدای چرخ‌ها که گوشت را پر می‌کند و تو دنبال آن صدای هوهوچی چی ‌ِ اصیل می‌گردی میانش و دنبال دیدن آن دودهای ابر مانند که بالا می‌رفتند و ذغال‌هایی که ریخته می‌شدند توی آن کوره؛ و مردهای تنومندی که عرق می‌ریختند و سوت قطار...

راه، خاک، پا،
و لمس سکوت بی واژه‌ی ممتد هستی و هیجان ذهن برای درک معنایی بالاتر از لمس، بالاتر از جذب، بالاتر از خویش. و قدم؛ که می‌لرزاند دل را، پا را، تن را. و جنبشی عظیم که می‌گیرد تمام آن احساس‌های بودن را. آدم بودن را. وجود داشتن را. و اشک که پر می‌شود توی چشم‌هایی که نه به آسمان چشم دوخته و آن ابرهای انبوه و پنبه‌ای، نه به آب فکر می‌کند و قطره‌های زلالش روی پهنای صورت دختری که بسته چشم‌هایش را به روی آن عظمت و نه به ذغال‌هایی که دود می‌شوند توی سبز پوش درختان. به راهش نگاه می‌کند و در میان آن خاکیِ یک‌دست گاهی چمنی را زیر پایش حس می‌کند و سلام می‌کند به قاصدکی که شوری می‌افکند برای دنبال کردنش.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com