سفر نوشت: کویر و گرما و آسمان پر ستاره و خنکای شب. کویر و آب و خورشید مهربانش. کویر و مردم و درختهای بیمثالش. من و آسمان و باد و جاده.
دلنوشت: جاده حرفهای زیادی دارد برای گفتن. راستش را بخواهید حرفم نمیآید کلمه نمیچرخد ولی دلم قنج میرود برای اینکه یک چیزی بنویسم. نه از ساز و دهل و رقصها و آوازها. نه از جاده و دور شدن و دلتنگی. دلم فقط میخواهد یک چیزی بنویسم که دلم خالی شود. دلم پر شده انگار. تنگ شده. با تمام شوقش خوابش برده. منتظر دستهاییست که گه گاه باز میشوند برایش. انگار یک چیزی کم و زیاد میشود. دلم میخواهد گاهی غرق شوم ... پیدا هم نشوم. دیگر نه منای باشد نه غیر منای...
تولدنوشت: خب به دنیا آمدم مانند چندین سال پیش. تشکرات فراوان از همه که یک دنیا شادم کرد و تشکرات مخصوص از آنهایی که خودشان خبر دارند. متولد شدن بدون تبریک به هیچ هم نمیارزد. متولد شدن بدون شنیدن تبریکهایی که انتظار داری بشنوی به هیچ نمیارزد. متولد شدن وقتی کسی منتظر تولدت نیست اصلن به درد نمیخورد.
ترسنوشت: (1) تمام ترس یک رنگ نه از دست دادن هویت رنگی ِخود است؛ ترس از بیرنگ شدن تدریجی از شدت تابش خورشید است.(2) تمام ترس منِ مسافر از سفر، برگشتن و دیدن ایناست که کسی منتظر برگشتنات نبوده است.
تشکر نوشت: از
هدیهی هیجان انگیز دوست عزیزمان و ازمهندس دکامایا
به خاطر تبریک ماهش، از سنجاقکمان به
خاطر تولد وبلاگیای که برایم گرفت و از همهی دوستهای عزیز و نازنینی که تبریک گفتند ممنونم. روزهای شاد ارزانی شما باد. با یک عالمه گلی که به طرفتان پرتاب میکنم.
پینوشت: گاهی آدم میرسد به یکجایی که به صرف خودش دوست دارد و زندگی میکند. نه اینکه نگران نباشد ازینکه چه میشود و چه خواهد شد. فقط فکر میکند آنچه میخواهد بشود میشود. به روی خودتان نیاورید اینها را میگوییم که مثلن ما آدم بیخیال و راضی به سرنوشت هستیم. خب چکارش کنیم باید یکجوری خودمان را گول بزنیم. در کل زندگی ضمانتی برای خوب بودن به ما نداده. هیچ تضمینی هم نبوده. این چیزها آدم را میترساند گاهی آدم دلش میخواهد به داشتههایش چنگ بزند اگر نفی استقلال دیگری نباشد.