«گاه» ... این گاهی که میگویم نه گاهیست به معنای زمان که همیشه پنداشته میشود. به زعم من گاه هم نیست. تمام بودن است. به غیر از لحظههایی که از اول محکومند که فراموش شوند. قرار نیست که به حساب آیند.
زندگی در کل خودش مزخرف نیست. ولی قبول کنیم که «گاه»ای مزخرفش میکنیم. گاهی خرابش میکنیم الکی. چپ چپ نگاهش می کنیم. مثل ترشیها مزه مزهاش میکنیم. عضلاتمان را منقبض میکنیم و لب و لوچه را میکشیم آن وسط. درست توی یک دایره. چشمانمان را چپ و چوله میکنیم و تنها هنگامی بازش میکنیم [عضلات را میگویم] که یک کسی بیاید و اطمینان بدهد که چیزی خلاف میل ما اتفاق نمیافتد. از قبل هم میدانیم که کسی عالم به غیب نیست ولی همین حرفها آب گرمی میشود روی جسمی که جمع شده در خودش. آن اعتمادی که میگویم را الکی نگاه نکنید. مهم نیست چه چیزی گفته میشود؛ مهم ایناست که از زبان چه کسی بیرون میآید. تمام زندگی را باید دنبال کسی گشت که کلامش بی هیچ دلیل منطقیای آرامش بخش باشد. اینکه چرا خودمان نمیتوانیم به خودمان اطمینان دهیم که زندگی چیز ترشی [یا به آن ترشی] نیست دلیل دارد. نه اینکه خودمان را از سر تا ته درست بشناسیم. به خودمان ولی ایمان نداریم و این ایمان نداشتن سخت میکند گذر زندگی را. احتمال میدهیم که دیگری خبر دارد از چیزی که قرارست باشد. فقط چند صدم درصد. فقط به اندازهی یک چراغ زرد.
زندگی رکاب زدن دوچرخه است. شاید هم نه به آن سبکی. راندن یک ماشین است. بزرگتر ولی راحتتر. گاهی هم فقط عبور است. عبور از پل، پیادهرو «گاه»ای دریا. مهم طی کردن است. مهم گذشتن ازین فریب است. فریبی بزرگ که تفکیک میشود در «گاه». خیال هم برت ندارد که آنقدر گنده شدهای که سواری بر همه چیز. که فریبها را فرار میکنی. فریبیاست نه حتی از جنس زمان که همه باورش دارند. نه حتی از جنس عقل که همه میستایندش نه فریبی از جنس دوست داشتن که همه گولش را میخورند. زندگی فریبیاست از جنس بازی. بازی رنگهایی از جنس من توی آن نیم دایره که نشسته توی صورت مهربانت. به توداری و سکون آوایی که از پشت آن لبها بیرون میآیند «گاه» ِ باز شدن به خنده. زندگی انعکاس توست توی این قهوهای سیر. زندگی تلاقی انعکاسهای ماست در همدیگر.
اینجا ترسی از فریب نیست، ترسی از باخت نیست، ترسی از بازی نیست. من به همین بازی دلخوش دارم حتی اگر تمامش یک خواب باشد. یک رویا. رویایی که همهمان درونش میپریم از روی پرچینها و نگاهمان «گاه»ای خشک میشود روی آسیابهای بادی که میچرخند. آسیابهای بادی که به سرعت ِزندگی میچرخند. رویاهایی که در آن باران و خورشید با هم آشتیاند. و حتی ابرها شکلهای مرا میسازند توی ماتحت آسمان. پنبهها گاهی میریزند پایین و گاه کثیف و چرکین میشوند. زندگی اگرکلش صدای باد باشد میان برگهای درختان. اگرتنها «گاه»ِ سلام و صبح بخیر گفتن هر روزه باشد میارزد به باور کردنش. میارزد به اینکه دور نریزیمش به اتهام فریب بودنش. فراموش که نمیکنیم خودمان هم فریبی بیش نیستیم.
Labels: فكر نوشت