دارم به خاطر میسپارم؛ سردی این هوا را، راه رفتنها را، صداها را. خندههای از ته دل را، گوشهی اتاق نشستن و درس خواندن را،انتظار کشیدن ها را...
دارم به خاطر میسپارم این هوای یکجوری را، برای روزهایی که قرارست به خاطرشان بیاورم.
سلکشنم را میگذارم که تکرار شود تا همهاش با هم بشود حال و هوای این روزهای من...
روزهای اول پاییز، کجا قرارست نوشته شود را نمیدانم. ولی این حال و هوایی که این روزها دارد. این هوایی که سوزش تا مغز استخوانم را میسوزاند. و صدای دمپاییهای پشمی که کشیده میشوند روی پلهها موقع بالارفتن و پایین آمدن. هوای خاکستری و اتاق غرق در آهنگهای آرام و پاییزیم
همهاش دارد میبردم به دنیایی از جنس رقصهای پاییزی
به سنگفرشهایی که در سرما طی میشوند.
درست مثل زندگی من
درست موازی زندگی من
و قطرههایی که گویا قرارست بچکند روی صورتت و... هنوز که حواست نیست...