من دلداده به دنیا آمدم. آن هنگام که شوری بود در غوغای ابرها برای باریدن؛ من دلدادهی صدای باران شدم و رقص شاخههای بید در باد. من دل به ظرافت * برگ دادم و به طنازیش در سقوط.
من آمدم تا بادی باشم برای رقصاندن برگهای نارنجی و زرد. آمدم تا پا بگذارم روی خشخش رازآلود ِ مرگ. آمدم تا خیس شوم زیر صدای ممتد ریزشش. من آمدم تا بوی نم خاک پر کند وجودم را از حَی، از زندگی.
من آمدم، دلداده آمدم، آمدم تا برقصم در این آفتاب نیمه ابری، بچرخم در این چرخش افلاک، در این سو-لای باران ... در این چموشی ابرها برای قایم باشک بازی. آمدم تا بوسهباران کنم آسمان را، نقش برگریزان بزنم روی آب... دست باز کنم برای مهر، برای پاییز، برای اولین قطرهای که مینوازد صورتت را، من آمدم تا چتری باشم برای روزمرگیهایت آن هنگام که نمیشود باران بود...
Labels: کوتاه نوشت