پ.ن: نشسته بودم به این امید که بپرم لبهی پنجرهام. نپریدم ... ولی آرام که شدم. غروب را هم که دیدم ! آن بالا هم برای خود حال و هوایی دارد ها! انگار به حوزهی استحفاظی ابرها تجاوز کنی!انقدر آرام بود که خودمان هم باورمان نمیشد نشستهایم که بپریم. بعد فکرش را بکنید که اگر میپریدیم تمام این چیزها همانطور که هست میماند فقط آن پایین شاید غوغایی می شد برای چند لحظه و فردایش لابد پنجرهی نارنجی دیگر با باد تکان نمیخورد! پنجرهای بود که برای همیشه بسته میماند. و لابد پس فردا رنگش عوض میشد. چه فرقی میکند. انقدر با نظم و قانون این جهان حرکت میکند که گاهی خنده دار است ترس و نگرانی. کافیست کمی فقط قبل از سقوط بنشینیم جایی و مرور کنیم دنیا را...
!
Labels: فكر نوشت