«حالا» یک شور بیقراری افتاده به جانم برای نوشتن. میفشارد روحم را، گاهی هم میچلاند. بیآنکه بدانم کجای روح یا فکر این تبانی من و تن چیز جدید حلول کرده.
«حالا» روبرویم نشسته و میگوید: خب؟ و من باز تا گوشی مییابم فراموشم میشود تمام حرفهای ناگفتهام. بعد خودم میمانم و «حالا» و تو و یک دنیا حرفهای نگفته که نه خودم میدانم چیست و نه تو باورم میکنی که از میرایش «حالا»ها سرگیجه گرفتهام در تلاقی زمانی من و تو و «حالا»هایی که میمیرند و میزایند و با خود میمیرانند و زنده میکنند حرفها، کلمهها و انسانها را؛ و ققنوسوار به زندگی ادامه میدهند. همه شان در عین تکثر «یک» واحدند و هیچکدام به هم برتری ندارند مگر برتریای که ما به آنها میدهیم از حیث ِ محیطی ِ خودمان.
ذاتِ زمان یا بحث خاص من روی «حال» همان منحصربهفرد ِ تکرارپذیر است. در معنائی متناقض و غیرقابل انکار چنان حرکت میکند و ناپدید میشود که گویی هیچگاه جنسی از نوع «اکنون» وجود نداشته؛ تا بیابیاش رفته و تا نیامده هیچ است هنوز.
«حالا»ی هرکس بازهایست از بودناش یا از بودنِ یکچیز تا نبودناش. «حالا»ی ما گرچه قابل تفکیک به زیر «حالا»هاییست که بینهایت زیادند و البته محدود، در کل بازهای بزرگتر از فاصلهی بین طلوع و غروب خورشید نیست.