باران آمده است
و تو...
رفته ای
*
باران که می آمد / خم می شدی و سیاه گیسوانت/ چون روح سرگردان من/ از پنجره/ به خیابان سر می کشید/ و زنی / کودک و یله/ بی هراس از فصل های زرد تجربه/ چلچه ی کوچک ترین آواز جهان را/ از گریبان برهنگیش/ به آسمان پر می داد
"سلام باران!"
آنوقت ، باران بود که مست می شد و دست بردار نبود/تو سر می گرداندی و پنجره را/ با رد پای خیس بغض ابر و هق هق رگبار/ با تمام دِل دِل ِ دیوانگی باد بین درخت هاش/ به نگاه منتظرم می سپردی/ نگاهت ارشه ی شعر می شد/ هنگام که بر رگان و استخوانم می کشیدی اش/ می رقصیدی تا بوسه های داغ و باران گر گرفته ی ما/ بند نیاید/ و عشق خردسال و ناباور من/ برای تو می سرود/ می نواخت/ می مرد...
باران که دیوانه ام می کرد / شاعره ی بزرگم بودی/ و هنگام که آهسته آهسته/ در به در می شد / زنی ، چریک پاک باختگی/ پا به پای ابرهای دل کــــَنده / آرام و سر گردان/ در پیاده روهای عجول و چتر به دست شهر/ آفتابی می شد و راه می رفت/ و خورشید درخشان نهفته در چشمهاش/ نوید رنگین کمان می داد....
شاعر: مثلنLabels: "مثلن" در دالان