مقدمهای اندر باب: الان که به تاریخ حرفهای آخر هفته قبلی نگاه میکنم واقعن شرمسار میشوم ازینهمه تعلل. یک ماه بیشتر است که گذشته و از حرفهای آخر هفته خبری نبوده. بله! حق دارید خجالتآور است. دیشب دوستمان میگفت که یا کلن بیخیال شویم یا عین آدم(!) بنویسیم؛ چون این رفتار زشت است. ما هم که از هرچه بگذریم از حرفهای آخر هفتهمان نمیگذریم. حالا آمدهایم و بدانید که کلی هم مریضیم ولی به خاطر بشریت ...
اعترافهای آخر هفته:
- اعتراف میکنم تا این اعتراف را نکنم خالی نمیشوم و همهی مابقی را باید سرسری بنویسم. پس اول از همه بگویم من از ذهنهای بسته بیزارم. از کسانی که در یک متن به جای مفاهیم درونی و هنری و مابقی دنبال اشارههای اروتیکند، حالم بد میشود. به نظرم این بستهگریها نمیگذارد دنیا دقیقن همان چیزی باشد که هست. مقصودم را اشتباه نگیرید با لاابالیگری؛ من+زورم این ذهنهاییست که توی یک پست معمولی هم دنبال سایز کمر و کوفت و زهرمارند تا فکر کثیف خودشان را با آنها آرام کنند. بعدش هم منظورم همان آدمهایی هستند که انقدر خودشان را سانسور کردهاند که دیگر ازشان چیزی نمانده. باورتان میشود چقدر از حرفهایم را به حساب همین برچسب ساده قیچی می کنم؛ در حالی که میدانم انقدرها هم بوق و کرنا ندارد. - اعتراف میکنم هرچقدر هم به خودمان میقبولانیم که دنیای اطراف و حتی چیزهای تحت مالکیت ما [نه از نوع واقعی، منظور همان متعلق بودن است] از آن ِما نیست. آزادند همهشان برای زندگی؛ باز هم ترس ِ از دست دادنشان ولمان نمیکند. - اعتراف میکنم ما ازین جمع دوستانمان و قرارشان و نوع خبر دادنشان واینها کلن دلخور شدیم، حواستان که هست مهندس دکامایا؟ ولی پیاَش را نگیرید چون فعلن دیگر دلخور نیستیم. - اعتراف میکنم داشتن جایی که از هرجا ببری بتوانی به آن پناه ببری چیز خوبیست. ولی وقتی یکهو حس کنی که همان یک چیز هم از دست میتواند برود میدانید چه بر سر آدم میآید؟ - اعتراف میکنم وقتی گناهکارم دفاع برایم راحتتر است تا وقتی بیگناهم. یک روز اگر به جرم قتل هم ببرندم لابد اگر بیگناه باشم خفقان میگیرم و با خودم فکر میکنم عجب آدمهای بیشعوری هستند که نمیفهمند من گناهکار نیستم.
درد و دلهای خودمانی آخر هفته:
- درس خواندنمان بگیر و نگیر دارد. میخوانیم، نمیخوانیم. فعلن هم که مریضیم و اینها اصلن حالش نیست. ولی میترسیم. گاهی فکر میکنم نکند تا آخر دنیا این وضع ادامه داشته باشد. این اتاق و این کارها و این ... . من در سکون اینجا بمانم و عبور آدمها را فقط نگاه کنم. - کسانی که در این دو سه روز صدایمان را شنیده باشند میدانند که تنها بادیست که در نهایت تلاش سعی میشود به آن هجاهای زبان فارسی داده شود. خودش برای خودش حکایتیست. - کمی تا قسمتی زیاد به خاطر برخی اعمالمان عذاب وجدان داریم؛ ولی از آن بیشترش ناراحت میشویم وقتی میبینیم به خودمان، دوست داشتن و نبودن و بودنمان شک میکنند. - شما لابد میدانید که حماقت با جسارت فرق دارد نه؟ - فرزند خوبی که لابد نیستم. سادیسموار زندگی میکنم. دوقورت و نیمم هم باقیست!
توصیههای آخر هفته:
- توصیه میکنم تنهایی خودتان را باور کنید؛ با کسانی پرش کنید که دوست داشته باشند ثانیههایشان را با شما بگذرانند. دقایقتان را صرف انسانهایی که از بودن با شما به اندازهی شما لذت نمیبرند نکنید. - توصیه میکنم کمی هم مولانا بخوانید. اینبار دلم میخواست به خاطر دینام به مولوی سطری، چندی، چیزی مینوشتم. حیف که در دسترسم نیست ولی یادتان باشد که یک پست جداگانه بنویسیم. - توصیه میکنم بیشتر ازینکه روایتگر باشید، خالق باشید. کلمههای زیبا هرچقدر هم که بیهمتا باشند روزی عادی میشوند. ذهن خلاقی داشته باشید برای ساختن کلمههای نو. - توصیه میکنم اگر بال پرواز ندارید، بالهای دیگران را نبرید. - توصیه میکنم حرکاتتان را درز بگیرید. گاهی چنان شل و وارفته حرکت میکنیم که باید همهاش را از اول شکافت و درز گرفت تا چیز آراستهای از آب درآید. - توصیه میکنم بگریید گاهی نه از آن گریستنها: تا نگرید کودک حلوا فروش/ بحر بخشایش نمیآید به جوش ...
آرزوهای آخر هفته:
- آرزو میکنم زودتر خوب شویم. - آرزو میکنم شک باتلاقی نباشد برای از دست دادن هر چه خوبیست. دیواری نباشد برای جدایی از دستهایی که نیاز همدیگرند به وقت ناخوشی. - آرزو میکنم نیاز اطرافیانمان را به هنگامش دریابیم. به هنگام نیازشان پی کار خود نباشیم و گذراندن روزمرگیمان. میدانید که گاهی بعضیها نشستهاند تا بشینید روبرویشان و فقط باشید؟ - آرزو میکنم ما اینقدر بپیچان نباشیم. لااقل برای خودمان ...
کتاب آخر هفته:
ما از چند ماه پیش ساعتهای کانینگهام و پاییز پدر سالار ِ مارکز و تهوع ژان پل سارتر و ابله داستایوسکی و چند تای دیگر را شروع کردهایم و دریغ و درد که تمام شود. حالا هم که وقت پایگاه داده و مدار منطقی و معماری کامپیوتر است.
آهنگ آخر هفته:
با یک تشکر مبسوط از مریم مامهرمان که جدا از عاشقانههایش گاهی گوشمان را با آهنگهایی مینوازد:
ته ماندهی حرفهای آخر هفته:
- ما به سنجاقکمان حسودی کردیم که تشریف بردند آن بالاها و طلوع را تنهایی نگاه کردند؛ ولی از ته دل خوشحال شدیم که یادمان کردند و در خاطرشان طلیعهای افتاد روی فکر بودنمان در ذهنشان. - از چیزی که متنفرم جوش است آن هم کجا؟ درست روی صورت آدم. تصورش را بکنید که فعلن در هیبت میتی هستیم که یک جوش روی صورتش زده و صدایش هم در نمیآید! چه شود! - هنوز هم دلمان میخواهد برویم و با یک دوست قدم بزنیم توی رقص پاییزی برگها... - خب واقعن اگر آغوش و نوازش و خوابیدن و اینها اینقدر بار اروتیکی دارد بگویید ننویسیم اینطوری دیگر! - به قول کسی که الان به خاطر ندارم آنقدر اشتباهات جدید در زندگی وجود دارد که لازم نیست همان قبلیها را دوباره تکرار کنیم. - تا وقتی به آستانهی نداشتن چیزی نرسیم نمیدانیم آن چیز چقدر از زندگیمان، روحمان و تنهاییمان را پر کرده. من آرزو میکنم این آستانهها فقط نهیبی باشند که یادمان بیاید هیچچیز ابدی نیست. حواسمان به اطراف باشد تا دنیایی که حالا چیزهایی را گذاشته در دامنمان که رنج چند روزهی عمر را به خاطر همین اندک دلخوشیها آسان طی کنیم، به خاطر سهلانگاریمان پرتمان نکند یک گوشهای تا طلوع و غروب مفهومی برای زنده بودنمان نداشته باشد. - وقتی بیشترین راه ارتباطیت صدایت باشد، خب لابد بدجوری ناجور است که حناق بگیری و لال شوی. میدانید چه نعمت بزرگی دارید همین حالا که دهانتان را که باز میکنید و میتوانید حرف بزنید. نه! باور کنید هنوز نفهمیدید! - چشم آلودهنظر از رخ جانان دور است ...