برخلاف دفعهی قبل که چروک شدم از سرما و تمام انحناهای عضلانیمان نزول کرد بسکه حمام سرد چیز ضایعیست توی زمستان؛ اینبار خوشم شد ازینهمه گرما و فکرهایی که قرار بود توی گرمابه حل شود و بالکل یادم رفت. آمدم و حولهپیچان چسبیدم به حرارت و حواسم بود که نخورم به فلزات داغ که بعدش بگویم «ووووی!». خلاصهاش میشود با حوله و خیس و کج و کوله لولیدن کنار یک جای گرم خودش یعنی زندگی. من اما وسطش بیهیچ مقدمه و تصمیمی بلند میشوم و راحتترین لباس ممکن را میپوشم و آهنگ میگذارم و آرام روی نوک پاهایم بلند میشوم و دستهایم را میبرم بالای سرم و روی گلهای قالی میچرخم. بعد کل پایم را صاف میکنم و پرتابش میکنم و میپرم آنور اتاق. عطر میزنم لای موهای خیسم تا هوا بینصیب نباشد از بوی تابخوردنشان. عروسکم را برمیدارم و والس میرقصم همان وسطها ...
لا لا لا .... لا لا لا .... لا لا لا ...
میپرم روی سکوی بزرگ و منتظر میشوم پردهی قرمز کنار رود. دستهایم را موج میکنم و پاهایم را صاف میچرخانم. باز و آرام میچرخم. زیاد میچرخم تا چشمها حرکت انگشتهایم را گم میکند. همرقصم کمرم را میگیرد و من تا بیستسانت مانده به زمین خم میشوم، آرام برمیگردم و دور میزنم، با حرکت گردن دستهایم را نگاه میکنم که دور سرم میچرخد...
آهنگ که تمام میشود تعظیم میکنم و از تخت میپرم پایین. از اتاق میروم بیرون و توی راهرو داد میزنم «جهان بیکرانه را سند بزن! آمـــــــــــــدم!»
Labels: روز نوشت