29 February 2008

 حرف‌های آخر هفته


حرف‌های آخر هفته

مقدمه‌ای اندر باب: الان با یک آدم کنکور داده طرف هستید که دغدغه‌هایش متفاوت است. حواستان باشد.ویرگول! و یک آدم مهربان بعد از یک ظهر جمعه‌ی دوست داشتنی‌. نقطه!

اعتراف‌های آخر هفته

- اعتراف می‌کنم این روزها ابری نشسته‌ روی‌مان که هنوز آنالیزش نکرده‌ایم بدانیم چه‌ اسمی رویش بگذاریم. ولی خب چیز خوشایندی نیست. کم آوردن شاید اسمش نباشد ولی یک‌جور بی‌حسی‌ست، بی‌زندگانی زیستن.
- اعتراف می‌کنم دل‌مان لک زده برای نقاشی. دل‌مان یک بوم سفید می‌خواهد، بزرگ. یک عالمه رنگ و بومی که خشک نشود به این زودی‌ها! و طرحی که خوب از آب درآید. حرصی می‌خوریم وقتی کارمان بد از آب در‌می‌آید. آن‌وقت به خودمان و رنگ و بوم و دنیا بد و بیراه می‌گوییم. بی‌جنبه‌ایم؟ اوهوم!
- اعتراف می‌کنم از آن آدم‌هایی هستم که بیش از آن‌که حرف بزنم می‌نویسم. و لابد است که بعضی‌ها اخم می‌کنند بر این نوع رفتارمان. ناراحت می‌شوند و فحش می‌دهند به خودمان، خودشان. و اعتراف می‌کنم همان موقع ابر غمی می‌نشیند توی چشمم که چرا حرف‌های دلم را این‌فرمال نمی‌توانم بزنم. چرا خنده‌دار می‌شود گفتن‌شان در یک صمیمیت دو نفره که بعدش مجبور بشوم همان حرف‌های خلوت را قاب بگیرم بکوبم‌شان یک‌جایی.
- اعتراف می‌کنم دوست‌داشتن می‌تواند جوری برود در عمق جان ِ آدم که احساس کنی چنان واضح است که نیازی به اثباتش نداری. جوری که انگار او تو را اثبات می‌کند نه تو او را. باورتان بشود؟ خب؟
- اعتراف می‌کنم بیشتر ترجیح می‌دادیم این وبلاگ‌هایی که نوشته‌اند در مورد فیلم‌های تازه آمده؛ یک‌جور نقدی می‌کردند که مثلن این فیلم چقدر در آن تاثیری که قرار بوده بگذارد موفق بوده. هدف فیلم ِ اجتماعی لابد تاثیرگذاری‌ست و نشان دادن یک واقعیت و ما و بیشتر من چشم چسبانده‌ام به بازی‌ها. نه این‌که جدا باشد بازی از مفهوم. مقصودم این‌ست که مثلن این فیلم اخیر که کلی وبلاگستان بمب گوگلی کرده‌اندش آن‌قدر تاثیرگذار و هنری بود که ارزش این همه بحث و جدل را داشته باشد یا فقط به‌خاطر اجازه پیدا کردن بعد از مدت نسبتن زیاد آن‌قدر آدم‌ها را کنجکاو کرد؟ فیلم یک‌چیزی گفت ولی چیزی که گفت چندان چیزی نبود. یک‌جور برداشت‌های انتزاعیِ صحنه‌ای داشت. مثلن مداد خواستن رادان از آن‌همه زن جالب بود ولی زیادی تابلو بود. فقط یک‌چیزی را خوب نشان داده‌بود برخلاف امیرپویان که عقیده‌ دارد معتاد درک می‌کند، می‌فهمد. من معتقدم معتاد ناخواسته مسخ می‌شود. ترجیح و پیشنهاد من این‌ست که بیشتر از فیلم روی موضوع فیلم بحث کنیم.
- اعتراف می‌کنم خیلی فکرها را به طریق اسکارلت اوهارا می‌اندازم برای فردا و فردا برای فردایش. و فرداهایی که می‌آید. هنوز که این فرداها تمام نشده. اگر شد!‌ یک فکری می‌کنیم.

درد و دل‌های خودمانی آخر هفته

- داریم به یک‌جور مشترکاتی می‌رسیم با این سِپی [سیستر کوچیکه‌مان]. حتی توی پست نوشتن. می‌نویسیم، می‌پرسیم چطور بود؟ کم و زیادش می‌کنیم با هم، بعد اسم می‌گذاریم. «استحاله/وصله»؟ موافقت نمی‌کند «قوس»؟ فکر می‌کند. «قوس ِ زندگی» خوشش می‌آید و هر دویمان می‌خندیم. (این از پشت صحنه‌هاست‌ها نازلی!)
- خارج از دین و این مسائل می‌شود به آدم‌های بزرگ که کار بزرگی کرده‌اند احترام گذاشت. بدبختی ملت این‌ست که حماقت‌ها به گردن دین انداخته می‌شود و فکرهای نو به حساب دین رد می‌شود. غین از مخرج و ح از حلقوم می‌شود منبع درآمد یکسری که خودشان هم نمی‌دانند چرا تبلیغ می‌کنند و گروهی‌اند ناچار امان از دوست نادان سرمی‌دهند.
- یک چیزهایی هست توی دنیا که هرچقدر هم کتاب بخوانی به آن‌ها نمی‌توانی برسی. نمی‌توانی درک‌شان کنی. چقدر باید کتاب بخوانیم تا باورمان شود درخت توی آن طور سینا حرف زد با موسی؟
- پنج‌شنبه‌های مهربان را دوست دارم و پناه بردن به پنج‌شنبه‌های مهربان را بیشتر. سیر در خیال هم تنهایی به دل نمی‌چسبد.
- کلی حرف می‌ماند روی دلم و به امید آخر هفته همه‌شان را نگه می‌دارم که این‌جا بگویم ولی الان همه‌ی آنچه را می‌خواستم یادم نمی‌آید. مکافاتی‌ست ها!
- محدودیت‌ها جایی نیست که نباشند. رابطه‌ها را هم که تفکیک کنی به رسمی و صمیمی باز هم جای سوال است رفتارهای صمیمی در محیط‌های رسمی و رفتارهای رسمی در محیط‌های صمیمی. وقتی از دوست‌مان عذر بخواهیم برای مثلن فلان سوال؛ سوال برانگیزی‌اش بیشتر از فحش دادن و توی سر هم زدن است.
- دندان عقل که هیچ. زیر دندان‌هایمان سه تا دندان داریم سُر و مُر و گنده!‌ یکی‌شان دارد در می‌آید! تبدیل به کروکودیل می‌شویم کم کم.

توصیه‌های آخر هفته

- توصیه می‌کنم اگر قادر به درک نیستید، ترک آن‌را جایز ندانید. بچرخید در این دنیای گردون باشد که بیابید. آخرش هم لابد می‌فهمید که همین رفتن یافتن است نه رسیدن. زمین را فراموش کرده‌اید و گردی‌اش را؟ که رسیدنی در کار نیست. توصیه می‌کنم برایتان قدم‌هایتان مهم باشد، گام‌تان و ردپاها، آن‌چه خرد می‌کنید برای رسیدن. یادتان باشد که وقتی قرار نیست برسید دویدن فایده‌ای ندارد. لحظه به لحظه تیک بزنید بر امورات زندگی‌تان. بر همه‌ی وجه‌هایش.
- توصیه می‌کنم شک نکنید به دوست داشتن اطرافیان‌تان اگر به زبان می‌آورند که دوست‌تان دارند. خوب‌ست که باور کنید. چرا گمان می‌برید که احمق فرض می‌شوید اگر اطمینان کنید به زندگی؟
- توصیه می‌کنم فرزند ارشد نشوید.
- توصیه می‌کنم یک دوری بزنید توی زندگی ِ این اساتید ببینید که چه کشیده‌اند. یک استادی چند روز پیش تعریف کرده برای یکی از دوستان که چه زندگی‌ای داشته. چه سختی‌ها کشیده از آن شروع با ده تا خواهر و برادر و خانه‌ی نصفه-نیمه که بعد درس خوانده و فلان شده و توی دو سال تعطیلی دانشگاه‌ها پاک‌سازی شده و فکرکنید به کجا رسیده زندگی که نشسته‌اند با خانمش به مربا و ترشی درست کردن برای گذرانِ عمر. حالا ما چه زود کم می‌آوریم، نه؟
- توصیه می‌کنم گیر ندهید به یک سبک خاص در نوشتن. آیه که نازل نشده. گاهی این ریسک را به تن بخرید که بشکنید آن تصویر ساخته‌ شده‌ی ثابت را از خودتان و وجه‌ةای دیگر وجودتان را بنویسید. جوری دیگر. چه اشکالی دارد؟
- توصیه می‌کنم بیش از هرچیزی سعی کنید خودتان باشید. بازی می‌کنیم گاهی نقش آدم‌های کول را و خودمان می‌دانیم که این آرامش ساختگی‌مان نه به نفع خودمان است نه به نفع دیگری. خود بودن حداقلش این‌ست که تاوان ندارد. یک حرفی می‌زد مهدی هاشمی توی یک فیلمی [اصلن نپرسید من همین یک سکانس را یادم هست و بیش ازاین یادم نمی‌آید چه بود.] می‌گفت «اگه قوی نیستی سکوت نکن. فریاد بزن. هوار بکش. اگر قدرت این رو داری که این سکوت رو تا آخر عمر با خودت داشته باشی و حملش کنی؛ با خودت توی گور ببری اون‌وقت سکوت کن. والا سکوتی نکن که به خاطرش بعدن طلبکار بشی از بقیه» [یا به همین مضمون]

آرزوهای آخر هفته

- آرزو می‌کنم جنگ نشود. بوی جنگ را شما هم حس می‌کنید؟
- آرزو می‌کنم این به‌هم‌ریختگی خانه‌مان سر و سامان بیابد. کلافه‌مان کرده.
- آرزو می‌کنم [...]
- آرزو می‌کنم یک پول گنده‌ای برسد دست‌مان. قلمبه. کارهای زیادی داریم با ایشان.
- آرزو می‌کنم به داشته‌هایمان قانع باشیم. بیشتر بخواهیم ولی چشم ندوزیم به آن دورها که نزدیک‌ها از یادمان برود.

آهنگ آخر هفته

- هدیه‌ی سنجی‌ست به ما، شما، ایشان و همه‌شان که دوست‌شان دارند.


کتاب آخر هفته

- کتابی که دست‌مان است این‌روزها دوباره‌خوانی «هزارتوهای بورخس» است و «داستان‌های کوتاه ارنست میلر همینگوی»
- کتاب این‌هفته که شروع می‌کنیم و گمانم بیش از یک هفته طول بکشد ‌Mother Night است از جناب Kurt Vonnegut، اگر خواستید که بخوانید پی.دی.اف موجودش را می‌گذاریم که با هم بخوانیم. [‌باید در آغوش کشید کتاب را! هوم؟]


ته‌مانده‌ی حرف‌های آخر هفته

- یک مرض وبلاگی هست، خانمان‌سوز. هرچه را که می‌بینی از یک حبه قند گرفته تا یک پیرمرد سالخورده‌ی کنار خیابان می‌شود سوژه‌ای برای نوشتن. انگار همه‌ی دنیا بهانه‌اند برای این‌که جمله، سطر یا حرف تازه‌ای بگویی. کمی نفس‌گیر است. نمی‌گذارد یک چیزی را بپزی و بنویسی. روی این تلاطم کلمه‌ها و ایده‌ها شناوری و فرصت پرداخت هیچ‌کدام‌شان را هم نداری. یک مرض دیگری هم هست و آن این‌ست که هرچیزی می‌خواهی بنویسی احساس می‌کنی مال کس دیگری‌ست. این دیگر فاجعه‌ست.
- ما معمولن چه چیزهایی را شِر می‌کنیم؟ چیزهایی که گوشه لب‌مان را می‌اندازد بالا یا ابروی سمت چپ‌مان را یا آن‌هایی که یک آه ِ‌عمیق ته ِ‌جان‌مان شعله ور [؟] می‌کند؟
- نگین توی یک پستی نوشته بود که بودن تو خیلی هم مهم نیست و ما خودمان را گول می‌زنیم که اگر نبودیم فلان کار انجام نمی‌شد به هر حال انجام می‌شد. به نظر من درست می‌گوید به هر حال آن‌کار انجام می‌شد ولی نه به سبک ِ من. اهمیت بودن ِ من در این دنیا برای من این‌ست که آن تکه از دنیایی که قرارست توسط من ساخته شود به سبک من ساخته می‌شود و نه کس دیگری. و این همان اهمیت هنرمند است آمیخته با هنر. نه هنر به تنهایی نه هندرمند بی‌هنرش.
- بیاییم به جای کامنت برای هم هی پست بنویسیم به هم جواب بدهیم. عجب تو در تویی!
- شاملو: «عيب کار اينجاست که من '' آنچه هستم '' را با '' آنچه بايد باشم '' اشتباه می‌کنم، خيال می‌کنم آنچه بايد باشم هستم، در حالی‌که آنچه هستم نبايد باشم»
- آن‌گاه که زاده می‌شویم زودتر از سند ِتولدمان حکم مرگ‌مان را پیش‌کش می‌کنیم. رفتن چیزیست که گریز ندارد یا فعلن ندارد. این شانس را داریم که در خاطرمان عکس عزیزان‌مان را برای همیشه تثبیت کنیم و هرجا که خواستیم به خاطرشان بیاوریم.
- «تجربه می‌کنند، در سکوت و آرامشی ژرف غوطه‌ور می‌شوند. همین سکوت و آرامش است که آنها را با روح شان مأنوس می‌کند. اگر با روح خود انس بگیری، عشق تو دیگر یک رابطه نیست، بلکه سایه‌ایست که تو را در همه جا همراهی می‌کند. عشق به کسی یا چیزی محدود نمی‌شود»
- دشت ِ امروز صبح‌ ما از این صفحات ِ وب: «جرج آلن : اگر کسی را دوست داری، به او بگو. زيرا قلب‌ها معمولاً با کلماتی که ناگفته می‌مانند، می‌شکنند»
- ما باید [مهندس دکامایا باید] به احساس‌های بقیه که رنگی از واقعیت دارند احترام بگذاریم. نه حتی برای این‌که وجدان‌مان درد خواهد گرفت؛ فقط به دلیل خودخواهی‌مان که نمی‌خواهیم بعدها با سر زمین بخوریم، زمین خوردنی. و ندانیم که از کجا خورده‌ایم. یا وقتی بفهمیم که دیگر مدتی‌ست گذشته؛ و چه دل‌هایی شکسته.

Labels:




Today's Pic





About me

I am not what I post, My posts are not me. I am Someone wondering around, writing whatever worth remembering.




Lables

[ کوتاه نوشت ]

[ شعر نوشت ]

[ فکر نوشت ]

[ دیگر نوشت ]

[ روز نوشت ]

[ نوروز نوشت ]

[ از آدم‌ها ]

[ ویکند نوشت ]

[ داستان نوشت ]

[ ابوی ]

[ انحناهای عاشقانه ]

[ خاطرات بدون مرز ]

[ فیلم نوشت ]



Archive

December 2004
April 2006
August 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
July 2012
August 2012
October 2012
November 2012
January 2013
April 2013
June 2013
July 2013
August 2013
September 2013
October 2013
November 2013
January 2014
February 2014
March 2014
September 2014
December 2014
October 2016
November 2017
March 2018
December 2018


Masoudeh@gmail.com